0

کالا قوزى

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

کالا قوزى
دوشنبه 22 آذر 1389  7:26 AM


کالا قوزى
خواهرش شورى بو برده بود که زن کاکاش (برادر) فاسق دارد اما نمى‌توانست مطلب را به کاکاش بروز بدهد. يک روز کاکاش آمد خانه و سه چارک گوشت‌ آورد که زنش طاس کباب بار کند. شوهرو (آن شوهر معهود) که رفت فاسقو (فاسق معهود) آمد و زنکه (به اين صورت 'کاف' علاوه بر آنکه افادهٔ اصغير مى‌کند تحقير را هم مى‌رساند.) هم گوشت‌ها را کباب کرد و با هم خوردند. خواهر شوهر فهميد اما باز هيچ چى نگفت. شب که شد شنيد که زن و شوهر تو بالاخانه بگومگو مى‌کنند و مرد مى‌گويد: 'چرا گوشت بار نگذاشتي؟' زن هم مى‌گويد: 'براى اينکه گربه بردش.' خواهر شوهر از توى حياط گفت:
 
'کالا (۱) قوزى بالاخونه (۲)   يکى تار مى‌زد يکى کمونچه (۳)
گوشت سه چارک گربه سِه وَقه (۴)   چطو (۵)بزد ميون خونه (۶) '
 
(۱) . کلاه
(۲) . بالا‌خانه
(۳) . کمانچه
(۴) . پانزده سير
(۵) . چطور
(۶) . ميون‌خونه:ميان‌خانه
 
کاکاى ضعيفه تازه فهميد که خواهرش چى‌چى مى‌گويد و قضيه از چه قرار است!
 
- کالاقوزى
- عروسک سنگ‌صبور (قصه‌هاى ايرانى جلد سوم) ـ ص ۳۳
- تأليف: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها