کالا قوزى
دوشنبه 22 آذر 1389 7:26 AM
کالا قوزى
|
||||||
خواهرش شورى بو برده بود که زن کاکاش (برادر) فاسق دارد اما نمىتوانست مطلب را به کاکاش بروز بدهد. يک روز کاکاش آمد خانه و سه چارک گوشت آورد که زنش طاس کباب بار کند. شوهرو (آن شوهر معهود) که رفت فاسقو (فاسق معهود) آمد و زنکه (به اين صورت 'کاف' علاوه بر آنکه افادهٔ اصغير مىکند تحقير را هم مىرساند.) هم گوشتها را کباب کرد و با هم خوردند. خواهر شوهر فهميد اما باز هيچ چى نگفت. شب که شد شنيد که زن و شوهر تو بالاخانه بگومگو مىکنند و مرد مىگويد: 'چرا گوشت بار نگذاشتي؟' زن هم مىگويد: 'براى اينکه گربه بردش.' خواهر شوهر از توى حياط گفت: | ||||||
|
||||||
(۱) . کلاه | ||||||
(۲) . بالاخانه | ||||||
(۳) . کمانچه | ||||||
(۴) . پانزده سير | ||||||
(۵) . چطور | ||||||
(۶) . ميونخونه:ميانخانه | ||||||
کاکاى ضعيفه تازه فهميد که خواهرش چىچى مىگويد و قضيه از چه قرار است! | ||||||
- کالاقوزى | ||||||
- عروسک سنگصبور (قصههاى ايرانى جلد سوم) ـ ص ۳۳ | ||||||
- تأليف: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي | ||||||
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۵ | ||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...