کاکل زرى، دندان مرواريد
دوشنبه 22 آذر 1389 7:25 AM
کاکل زرى، دندان مرواريد
|
پادشاهى بود که هفت تا زن داشت و بّچه نداشت. زنِ کوچکش دخترِ پادشاه پريان بود. پادشاه، پادشاهى مىکرد ـ امّا يک روز افسرده و نااميد پادشاهى را کنار گذاشت و رفت پى کار کشاورزي. درويشى از کنار جاليزش گذشت و گفت: |
- 'پادشاه! سؤالى دارم.' |
پادشاه گفت: 'بفرمائيد.' |
- 'چرا پادشاهى را ترک کردي؟' |
'راستش، بهخاطر نداشتنِ اولاد. تاج و تخت وارث مىخواهد، مگر نه؟' درويش گفت: 'دلواپس نباش که کليد مشکلگُشايِ تو، منم.' و هفت دانه سيب به پادشاه داد که زنهايش بخورند؛ امّا تأکيد کرد که هيچکدام نبايد از سيب، عيب و ايراد بگيرند. پادشاه خوشحال و خندان برگشت به خانه، به هر زن يک دانه سيب داد و گفت که بايد سيب را با پوست و دانه بخوردند و از سيب عيب و ايرادى نگيرند. زن اول به طعنه گفت: |
'درويش بىچيز هم شد مُشکلگشا؟!' و نصف سيب را گاز زد و انداخت دور. زن دوم گفت: |
'هفت سال بچه نداشتم، حالا درويش خانه به دوش شد حکيم ما؟!' و سيب را بدون هسته خورد و هستهها را انداخت. خلاصه، سرتان را درد نياورم، هر يک به بهانهاى از سيب درويش ايراد گرفتند بهجز زن کوچک که دخترِ شاه پريان بود. او سيب را کامل و با هسته خورد. کمکم هر هفت زن حامله شدند و بهجز دخترِ شاه پريان، يکى بعد از ديگرى بچههايشان را انداختند و شش زن از حسودي؛ آنقدر ناراحت شدند که نگو و نپرس؛ و با هم عهد کردند، به هر قيمت که شده بچه را از بين ببرند. وقتِ زا، زنها به پادشاه گفتند: 'قبله عالم! اگر صلاح بدانيد، شما به شکار برويد، ما هستيم و از هوومان مواظبت مىکنيم.' پادشاهِ کم عقل رفت شکار و زنِ کوچک خود را سپُرد به زنهاى ديگر. درويش به پادشاه گفته بود که زن کوچک يک پسر کاکلزرى مىزايد مثلِ خورشيد آسمان و يک دختر دندان مرواريد مثل ماهِ تابان. زنها رفتند پيش قابله، مُشتى زر به او دادند و گفتند: |
'اگر بچّهها را نکشي، ديگر اينجا ماندى نيستيم.' |
قابله گفت: 'خاطرتان جمع باشد که گرِهِ گُشاى شما، منم.' |
رفت بازار، دو تولهسگ خريد و آنها را بست به درختى در گوشهٔ حياط وقتى زنِ کوچک دردش گرفت، به او گفت: |
'از قديم و نديم رسم است که در زايمان اول، چشمهاى زن را ببندند.' |
زنِ بيچاره قبول کرد و قابله چشمهايش را بست. وقتى بچهها به دنيا آمدند، آنها را توى جعبهاى گذاشت و به آب سپرد و دو تولهسگ را گذاشت کنار زن و داد و فرياد که: |
'وامصيبتا! که زن پادشاه دو تولهسگ زائيد.' زنِ کوچک با ديدنِ تولهسگها غش کرد و هووها بشکن زنان تولهسگها را انداختند توى چالهاى و روى سرش را خاک ريختند. روزى که پادشاه از شکار برگشت، خانهاش را عزادار ديد. پرسيد: 'چه خبر است؟' گفتند: 'قبلهٔ عالم! جانِ ما فداى شما، چه مصيبتى از اين بزرگتر که زنت دو تولهسگ زائيد!' پادشاه به تلخى گريه کرد و دستور داد که زن را به سياهچال بيندازند. |
زن، در سياهچال، روز و حالى داشت که نگو و نپرس. |
از آنطرف بشنويد از سرگذشت و سرنوشتِ بچهها. |
دخترِ شاهِ پريان، خواهرى داشت که در زيرکى همتا نداشت. او که از حسادتِ هووها خبر داشت، بچهها را از آب گرفت، بُرد خانه و آنها را با شيرِ خودش بزرگ کرد. خاله، زنى عيبدان و پيشگو بود. |
روزى از بچهها خواست به خانهٔ فلان زرگر در فلان محل بروند و به زرگر که بچه ندارد ـ بگويند: 'بچّه نمىخواهي؟' بچهها رفتند و زرگر با اشتياق آنها را پذيرفت و مثل بچههاى خودش، بزرگشان مىکرد. تا اينکه يک شب پادشاه به منزل زرگر رفت. آنجا دو بچه ديد، مثل خورشيد آسمان و ماهِ تابان: يکي، کاکلزري، ديگرى دندان مرواريد؛ بچههاى شيرينزبان و شيرينکار که پادشاه را از خنده رودهبُر مىکردند. پادشاه مىدانست که زرگر بچه ندارد و شک کرد؛ امّا حرفى بر زبان نياورد. به خانه برگشت، براى زنهايش از بچّهها گفت. زنها بو بردند که بچهها زندهاند و با تشويش و نگرانى رفتند پيش قابله و گفتند: |
- 'چرا نشستهاي! بچهها زندهاند و دير يا زود زندگيمان به باد مىرود.' |
قابله گفت: 'بىخود خودتان را نخوريد که چارهٔ کار را مىدانم.' |
رفت پيش دندان مرواريد و با رياکاري، خودش را به او نزديک کرد و گفت: 'دختر جان، حيف نيست که باغ خانهتان درخت نارنج نداشته باشد؟' |
کاکلزرى که برگشت، خواهرش از او درخت نارنج خواست. کاکلزرى از بس که خواهرش را دوست داشت، به او 'نه' نمىتوانست بگويد. رفت پيش خاله و از او راهنمائى خواست. خاله گفت که سرِ فلان چاه برود و درخت نارنج بخواهد. جوان رفت و با درختِ نارنج برگشت. چند روز بعد، دوباره پيرزنِ قابله پيدايش شد و رو به دختر گفت: |
'دختر جان! حيفِ اين درخت نيست که بُلبُل نداشته باشد؟!' |
کاکلزرى دوباره رفت بالاى همان چاه و با بُلبُل آوازخوان برگشت. |
بار ديگر قابله پيدايش شد و گفت: |
'دختر جان! حيفِ اين درخت نيست که در سايهاش شير نخوابيده باشد؟!' |
اين بار دندان مرواريد از برادرش شير خواست. کاکلزرى متعجّب با خود گفت: |
'عجب پيرزن جادوگري! پاک خواهرم را خُل کرد.' و باز رفت پيش خالهٔ دانا. |
خاله گفت: |
'اين پيرزن جادوگر با زنهاى ديگر همدست است، مىخواهد که شير، شما را بخورد '. |
کاکلزرى پرسيد: 'حالا چه کار کنم؟' |
خاله گفت: 'غصّه نخور که راهِ چاره را مىشناسم، دستت را بيار جلو.' کاکلزرى دستش را جلو بُرد و خاله تو کفِ دستش تُف ريخت. کاکلزرى متعجّب به خاله نگاه کرد. خاله گفت: |
- 'حالا برو بالاى همان چاه و بگو که جراّح آمده است.' |
- 'بعد چي؟' |
- 'بعد تو را مىبرند تهِ همان چاه، کنار بچهاى که به پاى راستش، تراشهٔ استخوان شير گير کرده است.' |
- 'بعد چي؟' |
- 'بعد بگو: شيرى مىخواهم که رام و فرمانبردار باشد.' |
- 'بعد چي؟' |
- 'بعد شيرى رام و فرمانبردار به تو مىدهند، با شير برمىگردى خانه.' |
غروب، تازه آفتاب توى طشتِ خون نشسته بود که کاکلزرى با شير برگشت خانه و آن را بست به درختيِ نارنج. صبح، قابله پيدايش شد و با ديدن شير يکّه خورد. حيلهگرانه خود را به کاکلزرى نزديک کرد و گفت: |
- 'شُکر خدا! زندهاى پسرجان!' |
هنوز جملهاش تمام نشده بود که با اشارهٔ کاکلزري، شير او را دريدو خورد و از شرّش برادر و خواهر راحت شدند. از آنطرف بشنويد از پادشاه. يک شب زرگر را خواست و گفت: 'زرگر!' |
- 'بله قبلهٔ عالم!' |
- 'تو مرِدِ راست و درستى هستي، بچه نداشتي، بگو بچهها را از کجا آوردي؟' |
'حق با شماست قبلهٔ عالم! اين بچهها را خدا رساند.' و همهٔ ماجرا را بدون دروغ گفت. در همان لحظه، خاله آمد دمِ در گفت: |
- 'اى پادشاه نادون! |
دخترِ شاه ِپريون |
سگ و گربه زايون؟' ! (مىزايد؟!) |
تازه پادشاه فهميد که چه کلاهى بر سرش رفته. بُغض کرده و عصبانى برگشت خانه، زن کوچک را آزاد کرد و زنهاى ديگر را کشت. آنها به خوشى ماندند که ما آمديم. |
- کاکلزري، دندانمرواريد |
- افسانههاى مردم کاورد (مازندران) |
- گردآورى: اسدالله عمادى |
- راوى: سيده خانم (قريشي) هفتاد ساله اهل روستاى کاورد ساکن قائم شهر |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى ايرانى ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اوّل ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...