کاکايوسف
دوشنبه 22 آذر 1389 7:25 AM
کاکايوسف
|
اى برادر بد نديده، سرت به کشکشان (کهکشان) فلک رسيده. يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. دو تا برادر بودند به اسم يونس و يوسف. يونس، برادر بزرگ بود. اين دو برادر خيلى همديگر را دوست مىداشتند. جانشان از دورى هم در مىرفت. شبها نمىتوانستند دور از هم بخوابند. دست در گردن هم به خواب مىرفتند. پدرشان ثروتمند بود، زد و مريض شد و مُرد. |
برادرها به سر و صورت خود زدند، شيون و زارى کردند. اما کار از کار گذشته بود. هر چيزى در دنيا علاج دارد اِلاّ مرگ. |
برادرها، پدر را خاک سپردند هفته و چلهاش گذشت، سال و سرِ سال هم تمام شد و خاکش شد فيِکنه. (سوت سوتک گِلي). |
پسرها، زن گرفتند و زنها نشستند به فِت (بدگوئي) و فِت کردن. کار فتانت آنها بهجائى رسيد که برادرها بر سر ارثِ پدر، کارشان به دعوا کشيد. کاکايونس، سر برادر ديگر، يعنى کاکايوسف کلاه گذاشت. کاکايوسف مظلوم و فقير بود و گول خورد، و با دل شکسته و چِشم اشکبار، سر به بيابان گذاشت و دِ برو که رفتي. |
برادر بزرگ، وقتى به خود آمد که ديگر دير شده بود، برادر، از دست رفته بود، اما کاکايوسف از عشق برادر، زن و خانه را رها کرد و به دنبال او رفت. و بهخاطر ظلمى که در حقّ برادر کرده بود، از جانب خدا بهصورتِ پرندهاى درآمد که صبح تا شب، بر سر هر کوى و باغى فرياد مىزند: 'کاکايوسف! دو تا تو، يکى من ... دو تا تو، يکى من.' يعني، دو سهم از ارثِ پدر براى تو، و يکى من، اى برادر برگرد! امّا هيهات که ديگر برنگشت. |
- کاکايوسف |
- سالهاى ابرى، جلد اوّل ـ ص ۲۱ |
- نوشتهٔ علىاشرف درويشيان |
- راوى: صغرا خانم اختر تبار (بىبى) |
- نشر چشمه، چاپ چهارم ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى ايرانى ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اوّل ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...