قلعهٔ هفت در
دوشنبه 22 آذر 1389 7:17 AM
قلعهٔ هفت در
|
در گذشتههاى خيلى خيلى دور هفت دختر زيبا که با هم خواهر بودند در قلعهٔ بزرگى زندگى مىکردند.قلعهٔ آنها در پاى کوهى سر به فلک کشيده ساخته شده بود و هفت دروازه داشت. |
هيچکس نمىدانست اين قلعه در پاى آن کوه در نزديکى رودخانهائى که خروش آبهايش هميشه به گوش مىرسيد، چه کسى ساخته است. ما هم نمىدانيم که اين دخترها چرا و کجا به اين قلعه آمده بودند. آيا با پدر و مادرشان زندگى مىکردند يا خودشان تنها بودند؟ کسى چه مىداند شايد هم اينها پرىهاى دريائى بودند که در آن قلعهٔ تو در تو اسير شده بودند. |
در آن قلعه هر شب يکى از دخترها وظيفه داشت درهاى قلعه را ببندد و هميشه غروب آخرين روز هفته نوبت به نمکى مىرسيد که از همه کوچکتر بود. |
در يک شب مهتابى که هوا نه سرد بود و نه گرم، نمکى همهٔ درها را بست اما يادش رفت در هفتم را ببندد. دست بر قضا همان شب يک ديو زشت و بدترکيب وارد قلعه شد و همه جاى آن را گشت. وقتى دخترها را پيدا کرد با صداى بلندش گفت: 'شش در رو بستى نمکي، يک در را نبستى نمکي، بيا که خيلى گرسنهام.' |
نمکى وقتى فهميد ديو مىخواهد او را بخورد، شروع کرد به گريه و زاري. اما ديو گوشش بدهکار اين حرفها نبود. نمکى را گذاشت توى توبره و با خودش برد. در بين راه نمکى گفت: 'آب مىخوام.' ديو کنار يک چشمه توبره را گذاشت زمين و خودش هم خوابيد به آب خوردن، حالا نخور و کى بخور. نمکى از فرصت استفاده کرد و مقدارى چوب و علف داخل توبره ريخت و پشت يک درخت پنهان شد. ديو توبره را برداشت و رفت. در بين راه چوبها آزارش مىدادند. گفت: 'نمکى اذيت نکن، مىخورمت.' چند بار گفت اما جوابى نشنيد. توبره را گذاشت زمين تا نمکى را بخورد که ديد چه کلاهى سرش رفته، فوراً برگشت و نمکى را که کنار چشمه نشسته بود گرفت و دوباره در توبره انداخت و رفت. |
پس از اينکه مقدارى راه رفت نمکى گفت: 'اجازه بده چند لحظه بيايم پائين.' ديو گفت: 'اين دفعه چکار داري؟' دختر گفت: 'نمىتوانم بگويم.' ديو فهميد کارش چيست. او را کنار يک تختهسنگ به زمين گذاشت و خودش به استراحت پرداخت. دختر هم چند تا سنگ در توبره انداخت و فرار کرد. وقتى ديو بيدار شد توبره را کول کرد و رفت. مقدارى که از آن جا دور شد گفت: 'نمکى سنگينى نکن مىخورمت.' اما باز جوابى نيامد. توبره را گذاشت زمين و آن را وارسى کرد. ديد توبره پر از سنگ است. با عجله برگشت و نمکى را گرفت در توبره گذاشت و رفت و رفت تا رسيد به يک جوى آب. زير يک درخت بزرگ نشست و نمکى را از توبره بيرون آورد و گفت: 'بايد برايم برقصى و آواز بخواني.' نمکى بهجاى اينکه جواب ديو را بدهد دستهايش را گذاشت روى صورتش و شروع کرد به گريه کردن. ديو گفت: 'اگر نرقصى مىخورمت.' باز هم نمکى چيزى نگفت. ديو سر او را بريد و بدن بىجانش را روى درخت گذاشت و به دنبال شکار رفت. |
وقتى برگشت يک سنگ طلسم را از زير خاک بيرون آورد و با آن سر دختر را به بدنش چشباند و دوباره از او خواست برايش آواز بخواند و برقصد. نمکى قبول نکرد. دوباره ديو سرش را بريد روى درخت گذاشت و رفت. |
در مدتى که ديو به شکار رفته بود و بدن دختر روى درخت بود. هر ساعت يک قطره خون از گلويش در آب مىچکيد و به شکل يک گل خوشبو در مىآمد و همراه جريان آب مىرفت. خيلى پائينتر از آنجا جوانى سرگرم آبيارى بود که ديد گل سرخ و زيبائى روى آب است. آن را گرفت و بو کرد ديد که خيلى خوشبو است. مدتى بعد ديد که يک گل ديگر با آب مىآيد. خلاصه تا غروب آفتاب چند گل ديگر هم از آب گرفت و مانده بود که اينگلها از کجا مىآيند. بهطرف سرچشمه به راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به درختى که بدن دختر روى آن بود. همينطور ايستاده بود و با تعجب به بدن دختر نگاه مىکرد که ناگهان نعرهٔ سهمگينى به گوشش رسيد. فوراً در گوشهئى پنهان شد. پس از چند لحظه ديد که يک ديو تنوره کشان از راه رسيد. يک تکه سنگ از زير خاک درآورد به گلوى دختر کشيد و دختر زنده شد. پس از مدتى ديو دوباره سر دختر را بريده بالاى درخت گذاشت و رفت. |
وقتى ديو کاملاً دور شد جوان سنگ را برداشت و به گلوى دختر کشيد. بلافاصله دختر زنده شد. جوان از سرگذشت او پرسيد و دختر هم گفت: 'ما هفت خواهر بوديم که در قلعهاى هفت در زندگى مىکرديم. هر شب قرار بود يکى از ما درها را ببندد، شبى که نوبت من بود در هفتم را نبستم و ديو به قلعه آمد و مرا به اينجا آورد و از من خواست برايش آواز بخوانم و برقصم و چون قبول نکردم مرا بدين حال و روز در مىآورد که ديدي.' جوان مدتى فکر کرد و به دختر گفت: 'من سرت را مىبرم و بدنت را روى درخت مىگذارم. وقتى ديو برگشت و از تو خواست برايش برقصى بگو اين کار يک شرط دارد و آن هم اين که وقتى به شکار مىروى شيشهٔ عمرت را به من بدهي.' دختر قبول کرد. جوان هم سر دختر را بريد روى درخت گذاشت و پنهان شد. |
وقتى ديو برگشت و نمکى را زنده کرد، نمکى به او گفت: 'اگر شيشهٔ عمرت را به من بدهى که با آن بازى کنم و سرگرم باشم برايت آواز مىخوانم.' ديو قبول کرد ولى گفت: 'بايد خيلى مواظب باشى چون اگر بشکند کار من تمام است.' دختر قبول کرد. ديو هم رفت و از چاهى که در آن نزديکى بود شيشهٔ عمرش را بيرون آورد و به دختر داد و دوباره سفارش کرد که از آن خوب نگهدارى کند. بعد هم به شکار رفت. |
پس از رفتن ديو، مرد جوان نزد دختر آمد و شيشه را از او گرفت و مىخواست آن را بشکند که ديو نعره کشان از راه رسيد و به جوان گفت: 'تو کى هستي؟ و به چه جرأتى به اينجا آمدهاي؟' جوان فرياد زد: 'جلو نيا والاّ شيشه را به روى اين سنگ مىکوبم.' ديو از ترس به لرزه افتاد و گفت: 'اگر شيشهٔ عمرم را نشکنى قول مىدهم هر کارى بخواهى برايت انجام بدهم.' جوان گفت: 'بايد ما دو نفر را به پشت خودت سوار کني. وقتى ديو آنها را روى دوشش گذاشت جوان گفت: 'اين دختر را از هر جا آوردهاى به همان جا برگردان.' ديو هم به راه افتاد و در مدت کوتاهى آنها را به مقصد رساند. نمکى به قلعه رفت و ماجرا را براى خواهرانش نقل کرد. همه براى ديدن ديو و آن جوان بيرون آمدند که ديدند ديو هنوز به جوان التماس مىکند. جوان هم از ديو دور شد و شيشه را محکم به زمين کوبيد و شکست. در همين لحظه ديو نعرهٔ بلندى کشيد و دود شد و به هوا رفت. |
بعد همگى خوشحال و خندان به خانه رفتند و در جشن مفصلى که به راه انداختند نمکى را به عقد آن جوان درآوردند. آن دو سالهاى سال با خوبى و خوشى کنار هم زندگى کردند و شّر ديو هم براى هميشه کم شد. |
- قلعهٔ هفتدر |
- افسانههاى چهار محال و بختيارى ـ ص ۱۰۵ |
- گردآورى: على آسمند و حسين خسروى |
- انتشارات ايل، چاپ اول ۱۳۷۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...