قصهٔ حضرت سليمان (ع)
دوشنبه 22 آذر 1389 7:09 AM
قصهٔ حضرت سليمان (ع)
|
حضرت سليمان (ع) از بلقيس خواستگارى کرد و بلقيس گفت: اگر مىخواهى من با تو ازدواج کنم بايد تمام پرندگان، بالاى سرم سايه بيندازند. او نيز پذيرفت. زيرا تمام چرندهها و پرندهها زير فرمان او بودند. بلقيس گفت: صيغه عقد جارى نمىشود تا اينکه همه حاضر شوند. حضرت سليمان دستور مىدهد که همه حضور يابند. همه پرندگان حاضر مىشوند. الّا پرندهاى بهنام شوبى (خفاش) که حاضر نشد بيايد. به او گفتند، چرا نمىآئي؟ او گفت، من احترام حضرت سليمان (ع) را دارم ولى براى چه بيايم اما چون بلقيس ايراد گرفته است من نمىآيم. من از زنان وفائى نديدهام به همين علت نمىآيم. به او گفتند: چگونه اين حرف را مىزني؟ گفت: پس قصه مرا گوش کنيد که در مورد بىوفائى زنان است. فرستاده سليمان که هدهد بود گفت: من هم قصهاى از وفادارى زنان خواهم گفت تا ببينم قصه کدام يک بهتر است اگر داستان من خوب بود بيا و به حضور سليمان برو. |
شوبى (خفاش) قصهاش را اينطور شروع کرد که در زمانهاى گذشته يک دخترعمو و پسرعمو با هم زندگى مىکردند و هيچ مشکلى نداشتند و با هم شرط کرده بودند که هر کس زودتر بميرد ديگرى ازدواج نکند. هر دو قبول کردند. بعد از مدتى مرد مىميرد و زن از شدت ناراحتى هر شب بالاى قبر شوهرش مىرود و گريه مىکند و فانوس کوچکى نيز همراه با خود برمىدارد و هر شب اين کار را انجام مىدهد. از قضا دزدى از زندان فرار مىکند. نگهبانانى که او را دنبال مىکنند به قبرستان مىرسند. مىبينند وسط قبرها نورى است. جلوتر که مىروند مىبينند زنى است که بالاى قبر نشسته گريه مىکند و فانوسى در کنار اوست. از او مىپرسند، چرا گريه مىکني؟ و زن قصه را براى آنها مىگويد که شوهرم فوت کرده و پسرعمويم بوده است و من آنقدر گريه مىکنم تا من نيز بميرم. مرد به او گفت: اين حرفها چيست خودت اگر مرده بودى شوهرت بعد از چهلم مىرفت و زن مىگرفت. اگر من دنبال دزد نبودم خودم به خواستگارى تو مىآمدم. برو به خانهات. |
اين کارها چيست که تو مىکني؟ زن به او گفت: مىدانى چه کار بکنيم؟ بهتر است مرده شوهرم را از قبر درآوريم و اينجا بگذاريم تا هم فکر کنند دزدى که فرار کرده اين مرد است که حال مرده است. مرد نيز قبول کرد و مرده را از خاک بيرون آوردند. وقتى مرده را از خاک درآوردند نگهبان گفت: ولى آنها باور نمىکنند، چون سر دزد تراشيده بود زن گفت: اينکه کارى ندارد و تمام موهاى شوهرش را کند، نگهبان گفت: بر پشت دزد علامت داغ بود. آن را چه کار کنيم؟ زن گفت: ناراحت نشو با آتش فانوس پشت او را داغ مىکنيم. به هر حال مرده را برداشتند و به داروغه دادند و گفتند: اين دزدى است که فرار کرده است. زن نيز چند روز بعد به نزد آن نگهبان رفت و گفت: الوعده وفا. تو قول داده بودى که با من ازدواج کنى نگهبان گفت: اين مرد پسرعموى تو بود به او رحم نکردى و بهخاطر وعده ازدواجى که من به تو داده بودم آن بلا را سرش آوردي. حال من که با تو غريبه هستم با تو ازدواج کنم؟ زن ديد علاوه بر اينکه او سر قول نايستاده است بلکه معلوم نيست چه بلائى بر سر جنازه شوهرش آمده است. |
هدهد گفت: تو درباره بىوفائى زنان داستانى گفتى و من هم برايت داستانى از وفادارى زنان مىگويم و شروع به تعريف کردن قصهاش کرد به اين شرح: |
در زمانهاى قديم جوانى زندگى مىکرد که بسيار متدين بود و هر چه خانوادهاش اصرار کردند که چرا زن نمىگيري؟ مىگفت: من زنى مىخواهم که داراى اخلاق و رفتار خوب باشد. اخلاقش با من بسازد و با دين و ايمان باشد. من چنين دخترى را مىخواهم. خانوادهاش نيز آنقدر گشتند تا دخترى را که مناسب پسرشان بود پيدا کردند و او را به عقد پسر درآوردند. مدتى گذشت. روزى دختر به پسر گفت: تو کار و بارى نداري؟ مرد جواب داد: کارم تجارت است و مال مىفروشم ولى از وقتى عروسى کردهام دلم نمىآيد تو را تنها بگذارم زيرا دلم براى تو تنگ مىشود. زن جواب داد: اين کارى ندارد. برو نقاشى بياور تا عکس مرا بکشد و بعد عکس را نزد خود نگهدار هر وقت دلت براى من تنگ شد به عکس من نگاه کن تا دلتنگىات رفع شود. جوان گفت: خوب فکرى کردي. روزى نقاشى را آورد و عکس زنش را براى او کشيد. جوان نيز عکس را با خود برداشت و رفت. تا از دروازه شهر بيرون رفت سواران پادشاه به او رسيدند و از او نام و مقدار بارهاى او را سؤال کردند. به او گفتند: بارهايت را در کاروانسرا بگذار و شب به خانه پادشاه برو. او نيز قبول کرد و شب به خانه پادشاه رفت و شام را خورد و به او گفتند: چه بازى و شيرينکارى مىتوانى بکني؟ گفت: شما انجام بدهيد. من هيچ نوع بازى بلد نيستم. آنها گفتند: ما گربهاى داريم که او را مىآوريم و گربه روى دو پا مىايستد و به روى دستهايش دو عدد شمع مىگذارد و تا صبح همينطور مىماند، حتى اگر شمعها آب شود او حرکت نمىکند. جوان قبول نکرد و گفت: چنين چيزى ممکن نيست. آنها گفتند: حالا گربه را مىآوريم تا باور کني، ولى شرطى دارد. اگر ما توانستيم اين کار را انجام بدهيم تمام مال و دارائى تو را مىبريم و خودت را به زندان مىاندازيم ولى اگر تو بردى سه برابر اموالت را به تو مىدهيم. جوان شرط را پذيرفت و کاغذ را امضاء کردند. |
در اين وقت گربه را صدا کردند و دو شمع روى دو دست گربه گذاشتند و گربه تا صبح تکان نخورد و به همين خاطر جوان شرط را باخت و تمام مال و دارائى او را گرفتند و خودش را به زندان انداختند. اتفاقاً در ميان وسايل او عکس زن را ديدند و به او گفتند: کيست؟ جوان گفت: اين زن من است. به او گفتند: اين زن حق پادشاه است. تو بايد با دستخط خود براى زنت بنويسى که من مغازهاى باز کردهام و او را به نزد خود بخواني. جوان قبول نکرد. آنها نيز آنقدر او را شکنجه نمودند که مجبور شد نامه را بنويسد. او نيز با خود گفت اگر زنم زرنگ باشد فکرى به حال خود خواهد نمود. خلاصه نامه را نوشت که خودت همراه با فرستاده نامه بيا. فرستاده نامه به خانه آن مرد رفت و در خانه را زد و نامه را به زن داد و گفت: اين نامهاى از شوهر توست و خانه و دکان خريده است ولى چون وقت نداشت که خودش بيايد مرا فرستاده است که شما را ببرم. زن با خود فکر کرد چنين چيزى ممکن نيست. چطور او در عرض دو سه روز توانست مغازه و خانه بخرد؟ حتماً کاسهاى زير نيمکاسه است. زن حليهاى بهکار برد و دريچهاى زير زمين وسط حياط بود. زن قالى را روى آن پهن کرد و به مرد گفت: شما اينجا بنشين تا برايت چاى بياورم و استراحت کنى تا من آماده شوم. |
مرد تا روى قالى نشست با سر به داخل زيرزمين سقوط کرد. زن بالاى دريچه آمد و به او گفت: اگر به من بگوئى قضيه از چه قرار است تو را از اينجا درمىآورم وگرنه آنقدر در اينجا مىمانى تا از گرسنگى بميري. مرد نيز حقيقت را براى او گفت که چگونه پادشاه شوهرش را گول زده است و حالا مىخواهد زنش را از دست او بيرون بکشد و حالا نيز شوهرش در زندان است. زن رفت و در گوشهاى از خانه سوراخى ديد که چند موش در آنجا بودند. هشت موش را داخل صندوق گذاشت و شروع کرد به غذاهاى خوب به آنها دادن و آنها را چنان دستآموز کرده بود که تا اشاره مىکرد آنها داخل صندوق مىرفتند. زن بعد به بازار رفت و دو اسب خريد و لباس مردانه پوشيد و مقدارى بار روى اسب گذاشت تا به شهرى رسيد که آنجا شوهرش را گرفته بودند و رسيد به همان اطرافيان پادشاه. آنها به او گفتند: بارهايت را در کاروانسرا بگذار و به مهمانى پادشاه بيا. بعد از خوردن شام پرسيدند در شبنشينى چه بازى انجام مىدهيد؟ گفت: شما چه بازىهائى داريد؟ آنها گفتند: ما گربهاى داريم که روى دو پا مىايستد و روى دستهاى خود شمع نگه مىدارد که روى دو پا مىايستد و روى دستهاى خود شمع نگه مىدارد و تا صبح حرکت نمىکند. او گفت: چنين چيزى غيرممکن است. آنها نيز گربه را آوردند تا باور کند. آنها به او گفتند: اگر ما برديم تمام مال و دارائى تو را مىبريم و خودت را زندانى مىشوى و اگر بردى سه برابر آن را به تو مىدهيم. او گفت: تو اگر بردى تمام بارهاى مرا ببر اما اگر من بردم نصف حکومت تو مال من است. پادشاه عصبانى شد و او گفت: پس من شرط را قبول ندارم. پادشاه قبول کرد و سندى نوشتند و آن را امضاء کردند. خلاصه گربه را آوردند. |
او نيز آهسته موشها را بيرون آورد. بچه موشها شروع به بيرون آمدن از صندوق کردند و گربه نتوانست جلوى خود را بگيرد و شروع به دنبال کردن موشها کرد و مجلس به هم خورد. زن که لباس مردانه پوشيده بود گفت: الوعده وفا، من بايد پادشاه شوم و بلافاصله سر تخت نشست و اعلام کرد: هر کس بهوسيله اين گربهبازى پادشاه خسارت ديده است بياد خسارتش را بگيرد. خلاصه همه افرادى که شاه آنها را غارت کرده بود آمدند. از جمله شوهرش آمد و گفت: پادشاه مرا نيز غارت کرده است ولى چون همسرش لباس مردانه پوشيده بود او را نشناخت. او به مرد گفت: اگر من به شهر شما بيايم مرا مهمان مىکني؟ مرد گفت: قدم بر چشم من مىگذاري. تو زندگى مرا دوباره به من دادي. مرا زودتر برسان که مىخواهم به پيش زنم بروم. زن که در لباس پادشاه بود گفت: امشب براى مهمانى به خانهات مىآيم. مرد گفت: به من افتخار مىدهى و پذيرفت. خلاصه مال و منال او را پس داد و مقدار ديگرى نيز اضافه به او داد و او رفت. پادشاه گفت: من مىخواهم بيرون بروم و کارى دارم. زن حرکت کرد و از راه ديگرى به خانه رسيد و سريع به خانه رفت و غذاى خوشمزهاى درست کرد و چند ساعت بعد شوهرش آمد و قصه را براى او تعريف کرد و گفت: امشب پادشاه به خانه من مىآيد. |
غذائى آماده کن. زن گفت: غذا آماده است. شب مىشود زن مىپرسد: سفره را پهن کنيم؟ مرد گفت: من دست به غذا نمىزنم تا پادشاه بيايد. زن گفت: غذا را بخور که خودم مهمان توام و قصه را براى او تعريف کرد و بعد گفت برو نگاه کن که هنوز فرستاده پادشاه زندان است و خلاصه با خوشى و راحتى زندگى مىکنند. قصه که به اينجا رسيد. هدهد گفت: حالا قصه من بهتر است يا تو؟ خفاش گفت: البته که قصه تو. هدهد گفت: پس راضى مىشوى که به نزد سليمان بيائي؟ خفاش پذيرفت و به نزد سليمان رسيد. حضرت سليمان (ع) نيز بهخاطر خدمتى که هدهد انجام داد دستى بر سر او مىکشد و کاکلى بر سر او درمىآيد. |
از آن وقت هدهد يا شانهبهسر کاکلى دارد. |
- قصه حضرت سليمان |
- قصههاى مردم خوزستان، ص ۲۳ |
- پرويز طلائيانپور |
- راوى: صفرعلى بادلان، ۴۰ ساله، دزفول |
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردمشناسى، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...