0

آگاهی از اسرار

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

آگاهی از اسرار
دوشنبه 8 اردیبهشت 1393  6:32 PM

براساس روایات فراوان، امام معصوم (ع) هر گاه بخواهد از چیزی که بر او پوشیده است، آگاه شود، خداوند او را بدان آگاه خواهد ساخت. امام علی النقی (ع) نیز به سان دیگر پیشوایان، از غیب خبر می‏داد، آینده را به وضوح می‏دید. از درون افراد آگاه بود و زمان مرگ افراد را می‏دانست. 
«ابوالعباس احمد ابی‏النصر» و «ابو جعفر محمد بن علویه» می‏گویند: «شخصی از شیعیان اهل‏بیت (ع) به نام عبدالرحمان در اصفهان می‏زیست. روزی از او پرسیدند: سبب شیعه شدن تو در این شهر چه بود؟ گفت: من مردی نیازمند، ولی سخنگو و با جرئت بودم. سالی با جمعی از اهل شهر برای دادخواهی به دربار متوکل رفتم. به در کاخ او که رسیدیم، شنیدیم دستور داده امام هادی (ع) را احضار کنند. پرسیدم: علی بن محمد کیست که متوکل چنین دستوری داده؟ گفتند: او از علویان است و رافضی‏ها او را امام خود می‏خوانند. پیش خود گفتم شاید متوکل او را خواسته تا به قتل برساند. تصمیم گرفتم همان جا بمانم تا او را ملاقات کنم. مدتی بعد سواری آهسته به کاخ متوکل نزدیک شد. با وقار و شکوهی خاص بر اسب نشسته بود و مردم از دو طرف او را همراهی می‏کردند. به چهره‏اش که نگاه کردم، محبتی عجیب از او در دلم افتاد. ناخواسته به او علاقه‏مند شدم و از خدا خواستم که شر دشمنش را از او دور گرداند. او از میان جمعیت گذشت تا به من رسید. من در سیمایش محو بودم و برایش دعا می‏کردم. مقابلم که رسید، در چشمانم نگریست و با مهربانی فرمود: خداوند دعاهای تو را در حق من مستجاب کند، عمرت را طولانی سازد و مال و اولادت را بسیار گرداند. 
وقتی سخنانش را شنیدم، از تعجب ـ که چگونه از دل من آگاه است؟ ـ ترس وجودم را فرا گرفت. تعادل خود را از دست دادم و بر زمین افتادم. مردم اطرافم را گرفتند و پرسیدند چه شد. من کتمان کردم و گفتم: خیر است ان شاء الله‏ و چیزی به کسی نگفتم تا اینکه به خانه‏ام بازگشتم. دعای امام هادی (ع) در حق من مستجاب شد. خدا دارایی‏ام را فراوان کرد. به من ده فرزند عطا فرمود و عمرم نیز اکنون از هفتاد سال فزون شده است. من نیز امامت کسی را که از دلم آگاه بود، پذیرفتم و شیعه شدم.[1] . 
«خیران اسباطی» نیز در زمینه‏ی آگاهی امام از اسرار می‏گوید: نزد ابوالحسن الهادی (ع)، در مدینه رفتم و خدمت ایشان نشستم. امام پرسید: از واثق (خلیفه عباسی) چه خبر داری؟ گفتم: قربانت شوم! او سلامت بود و ملاقات من با او از همه بیشتر و نزدیک‏تر است. اما الآن حدود ده روز است که او را ندیده‏ام. امام فرمود: مردم مدینه می‏گویند: او مرده است. گفتم: ولی من از همه او را بیشتر می‏بینم و اگر چنین بود، باید من هم آگاه می‏بودم. ایشان دوباره فرمودند: مردم مدینه می‏گویند او مرده! از تأکید امام براین کلمه فهمیدم منظور امام از مردم، خودشان هستند. 
سپس فرمود: جعفر (متوکل عباسی) چه؟ عرض کردم: او در زندان و در بدترین شرایط است. فرمود: بدان که او هم اکنون خلیفه است. سپس پرسید: ابن زیات [2] (وزیر واثق) چه شد؟ گفتم: مردم پشتیبان او و فرمانبردارش هستند. امام فرمود: این قدرت برایش شوم بود. پس از مدتی سکوت فرمود: دستور خدا و فرمان‏های او باید اجرا شوند و گزیری از مقدرات او نیست. ای خیران، بدان که واثق مرده، متوکل به جای او نشسته و ابن زیات نیز کشته شده است. عرض کردم: فدایت شوم، چه وقت؟! با اطمینان فرمود: شش روز پس از اینکه از آنجا خارج شدی».[3] . 

پی نوشت ها: 
[1] سفینة البحار، شیخ عباس قمی، بیروت، دار التعارف للمطبوعات، بی‏جا، ج 2، ص 240. 
[2] او وزیر معتصم و واثق بود که مخالفان را در تنوری می‏انداخت که کف آن میخ‏های آهنی بزرگی قرارداشت. مردم به شدت از او متنفر بودند. متوکل بعد از به قدرت رسیدن او را در همان تنور انداخت. علی بن الحسین المسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، برگردان: ابوالقاسم پاینده، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم، ج 2، ص 489. 
[3] الارشاد، محمد بن محمد بن النعمان المفید، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1378 ش، ج 2، ص 424؛ کشف الغمة فی معرفة الائمه، علی بن عیسی الاربلی، تهران، دار الکتب الاسلامیة، بی تا، ج 3، ص 236. 

  *  عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری  *
********
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها