پاسخ به:غم وشادی در اندیشه ی مولانا
سه شنبه 9 اردیبهشت 1393 1:01 PM
راز و رمز شادمانگی مولانا
برای پاسخ به این سؤال فرازهایی از مقالات شمس را از نظر می گذرانیم و بعد به تحلیل موضوع می پردازیم : شمس تبریزی در انتقاد از اندیشه های یأس آلود و انحصار طلب فلسفی می گوید : شمس جهت نور خداست ، فلسفیک مانده بالای هفت فلک ، میان فضا و خلاء ، فلسفیک گوید عقول عشره است و همه ممکنات را محصور کرده ، عالم فراخ خدا را چگونه در حقه ای کرده . (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 179)
شمس معتقد است که : عالم بس بزرگ و فراخ است . تو در حقه کردی که همین است که عقل من ادراک می کند .. در عالم اسرار اندرون آفتابهاست ، ماه هاست ، ستاره هاست . در اندرون من بشارتی هست. مرا عجب از این مردمان است که بی آن بشارت شادند . اگرهر یکی را تاج زرین بر سر نهادندی بایستی که راضی نشوندی که ما این را چه کنیم . ما را گشاد اندرون می باید .(موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 179)
ثمره این گشاد اندرون و بشارت و سرور و بهجت که در وجود سراسر اشتیاق شمس موج می زند آن شادی بیکران و طرب فسون سازی است که با تلالو خیره کننده خود فضای شعر مولانا را پر کرده است .
شمس در جایی دیگر می گوید : دلی را کز آسمان دایره افلاک بزرگتر و فراخ تر و لطیف تر و روشن تر است بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود زندان کردن . (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 180)
وی در این مقام حتی در حدیثی نبوی پیچیده است و به نقد آن پرداخته است : در هیچ حدیث پیغامبر (ص) نپیچیدم الا این حدیت که الدنیا سجن المؤمن چون من هیچ سجن نمی بینیم . می گویم سجن کو ؟ (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 181)
و در جایی دیگر می گوید : مرا از این حدیث عجب می آید که الدنیا سجن المؤمن که من هیچ سجن ندیدم ، همه خوشی دیدم ،همه عزت دیدم ، همه دوست دیدم .(موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 182)
وی در دو جایگاه دیگر نیز به تحلیل این حدیث پرداخته و البته توجیهی نیزدر نهایت برای آن ارائه می کند .
این عشق و شور و حال و وجد و شادمانگی ، بی گمان سراپای وجود مولوی را که به آن پیر سرخ روی عشقی زبانزد می ورزد آکنده است . او خود به این امر معترف است که :
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
شعر من صف ها زده چون بندگان بی اختیار
دقایق کلام شمس اینگونه در کلام ملای روم جلوه یافته است :
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب بر من همین شب چاشتگاه
بر تو زندان بر من این زندان چون باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ
اندیشه های خیامی اگر به شادی های مبتذل و خوش گذرانی ها و لذت جویی های اپیکوریستی می انجامد این گونه نگاه دقیق و موشکافانه عارفانه به نوعی شادمانی منطقی و خردمندانه منتهی می شود :
هر که را پر غم و ترش دیدی
نیست عاشق و زان ولایت نیست
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
وی باز، با زبانی پر آهنگ و مترنم ، این شادی روحانی را اینگونه به تصوی می کشد :
مسجد اقصاست دلم ، جنت مأواست دلم
حور شده ، نور شده ، جمله آثارم از او
قسمت گل خنده بود ، گریه ندارد چه کند ؟
سوسن و گل می شکند در دل هشیارم از او
خانه شادی است دلم ، غصه ندارم چه کنم ؟
هر چه به عالم ترشی ، دورم و بیزارم از او
مدیرتالارلطیفه وطنزوحومه