غلام (۲)
یک شنبه 21 آذر 1389 7:08 PM
غلام (۲)
|
پسر وزير پنهانى به سوى جايگاه دختر به راه افتاد و از چهل قالى بالا رفت و ديد دختر در خواب است. شروع به خوردن غذاها کرد و همين که به غذاى چهارم رسيد دختر از خواب بيدار شد و به گمان آنکه چوپان است چشم از هم نگشود و گفت: 'حالا که خواهش مرا پذيرفتى و از قالىها بالا آمدى و غذا مىخوري. بخور که نوش جانت!' پسر چوپان که در پائين قرار داشت تا صداى دختر را شنيد گفت: 'اى بىبى باور کن من نيستم.' دختر برآشفت و پرسيد: 'پس کيست؟' چوپان گفت: 'جوان قدبلندى که او را نمىشناسم.' دختر گفت: 'اين پدر سوخته را بگيريد.' چوپان پسر وزير را قصد فرار داشت، گرفت و دست و پاى او را به بند کشيد. بعد دختر دستور داد پسر وزير را با همان حال به پشت ديوار قصر شاه ببرند و همان جا در چارچوبى قرار دهند. |
سپيده سر نزده اذانگوى شاه همين که بر بام قصر شاه شد. پسر وزير را ديد دست و پا بسته بر چارچوبى به بند است. مؤذن شاه و وزير را از وضع پيش آمده با خبر ساخت. وزير چون به پيش فرزند خود آمد او را به سؤال گرفت. و پسر گفت که قضايا از چه خبر است. |
وزير دستور داد که چوپان را دستگير کنند و دختر تا اين خبر را شنيد گفت: 'هيچکس حق دستگيرى چوپان را ندارد.' و خود به قصر شاه رفت و گفت که چه کرده و چه شده و او را چه پيش آمده است. شاه از اين ماجرا دچار فکر شد و دست آخر با وزير به گفت و گو نشست. وزير گفت: 'چارهاى نيست جز آنکه دخترت را شوهر بدهي.' |
شاه نامهاى براى دختر نوشت و از او خواست که بين پسر وزير و پسر وکيل يکى را براى همسرى انتخاب کند. دختر در پاسخ نوشت جز غلام که همان پسر چوپان باشد کس ديگرى را براى همسرى شايسته نمىداند. شاه پيغام داد با اين کار تيشه به ريشهٔ من مىزني، و آبروى مرا در نزد مردم مىبري. دختر در جواب گفت: 'همان که گفتهام. و نه راهى ديگر!' در آخر شاه به دختر پيغام داد براى اينکه نه سيخ بسوزد و نه کباب هر يک از اين سه نفر اگر توانستند ظرف چند روز يک سکه را به شش سکه برسانند تو به همسرى آن در خواهى آمد. دختر شرط پدر را پذيرفت. |
فرداى آن روز شاه به هر يک از سه جوان سکهاي، اسبى و لباسى و خوراک داد تا به سفر بروند. از اين رو دختر براى اينکه غلام چوپان بازنده نشود به کفاشى پول فراوان داد و از او خواست کفشى براى چوپان بدوزد که در هر لنگش سى سکه طلا پنهان شود. کفاش کفش را دوخت و به دختر شاه داد. دختر پس از آن پيش نجارى رفت و از او خواهش کرد عصائى بسازد که سى سکه نقره در داخل آن قرار گيرد. نجار عصا را ساخت و دختر آن را گرفت و راهى قصر شد. |
دختر به قصر آمد پى چوپان فرستاد کفش و عصا را به او داد و گفت: 'به گوشهاى رو و پنهان شو. بعد سر وقت باز بگرد و اين سکه و نقرهها را که در کفش و عصا پنهان است در بياور و نشان پادشاه بده. و بگو آن را از راه زحمت و کار فراهم آوردهاي.' چوپان از گرفتن کفش و عصا سر تافت و گفت: 'بگذار خود من اين سکهها را فراهم کنم.' دختر اصرار کرد و غلام به ناچار نشان داد که پذيرفته است. |
هر سه خواستگار پيش از حرکت نزد شاه رفتند و چوپان که از کار دختر ناخرسند بود رو به شاه کرد و گفت: 'بگو تبرى بياورند.' شاه دستور داد تا تبر آوردند. غلام تبر بر بغل کفش و عصا کوبيد . هر چه سکه بود فرو ريخت. شاه از تعجب نزديک بود شاخ در بياورد. چوپان گفت: 'اين لطف را دختر تو به حق من کرده تا به هر قيمتى شده به همسرى او درآيم!' و افزود: 'امّا من بايد با لياقت و همت خود نشان بدهم شايستهٔ همسرى با او هستم.' شاه از اين عمل چوپان بدش نيامد. و گفت وقت آن است که هر سه جوان به راه افتند. |
پيش از سفر پسر وزير و وکيل با هم ساخته بودند که چوپان را از سر راه خود بردارند. و در اين باره نقشه کشيدند و گفتند: 'سه تيله برمىداريم و جائى پنهان مىکنيم و به راه خود ادامه مىدهيم. بعد هر کس که از سفر بازگشت تيلهاى بردارد. آن وقت متوجه خواهيم شد از ما سه نفر چه کسى به شهر بازگشته است.' هر سه جوان به راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به دو راهى بزرگى رسيدند که يک سويش جنگل بود. و ديگر سو راهى که از جنگل فاصله مىگرفت. پسر وزير، و پسر وکيل گفتند: تيلهها را همين جا پنهان مىکنيم و از پسر چوپان خواستند که راه جنگل را برگزيند. آنان با خود حساب کردند راه جنگل پُر خطر است و جانوران او را خواهند خورد. |
چوپان چيزى نگفت و از ٰآنها جدا شد. پسر وزير، و پسر وکيل رفتند و رفتند تا به شهرى رسيدند که قمارباز زياد داشت. گفتند: 'اى بابا ما که فيلسوف نيستيم. بنشينم و قمارى بکنيم!' هر دو به قماربازان پيوستند و قمار کردند و هر چه داشتند با اسب و لباس باختند و دست آخر از جا بلند شدند و آسمان جُل به درد 'چه کنم چه کنم' گرفتار آمدند. چندى گذشت که از فرط گرسنگى يکى به شاگردى در نانوائى تن در داد. و ديگرى در دکان آشپزى به کار مشغول شد. |
بشنويم از غلام که به ناگزير راه پُر خطر جنگل را پيش گرفت. و چون سفر کم کرده بود با خود فکر مىکرد عاقبتش چه خواهد شد. تا اينکه شب فرا رسيد و او خستهتر از هميشه اسبش را به درختى بست و سفرهٔ نان گشود و مشغول به خوردن شد. بعد چندى فکر و خيال چشمهايش سنگينى کرد و به خواب رفت. زمانى چند نگذشه بود حس کرد بالاى سرش کسى ايستاده است. چشم گشود. 'انس و جن' را که به شکل روباه و گرگ درآمده بودند، بالاى سر خود ايستاده ديد. تکان نخورد و چيزى نگفت تا ببيند کار چه مىشود. لحظاتى بعد شيرى از راه رسيد و از روباه پرسيد: 'اى روباه سال به دوازده ماه اينجا مىآئى و سر بالا مىکنى و آه مىکشى و بعد به راه مىافتى و مىروي. |
بگو علت اين کار چيست؟' روباه گفت: 'اى شير تو سرور ما هستي، اوّل خود بگو براى چه به اينجا مىآئى و باز با دلى غمگين ترک اين بيشه مىکني؟' شير گفت: 'اى روباه حالا که بايد گفت، و آن وجود خروارها دانههاى قيمتى در زير اين تپهٔ جنگلى است، که صد و بيست جعبه و ۶۰ قاطر مىخواهد آنها را حمل کنند.' روباه گفت: 'الحق که حق دارى آرام نگيرى و در پى چاره باشي.' آنگاه شير به روباه گفت: 'حالا تو بگو.' روباه گفت: 'اى شير آن درخت انار را که آن گوشه هست مىبيني. اگر با چوب آن به کلهٔ ديو بکوبي، عاقل خواهد شد.' شير حرفهاى روباه را که شنيد رو به گرگ کرد و گفت: 'وقت آن است تو هم به سخن درآئى و سر خود بازگوئي.' گرگ گفت: 'اى شير آن درخت توت را که مىبيني. اگر برگش را بکوبى و آن را از دستمال بگذرانى و بر چشم نابينا بريزي، همان آن بينا خواهد شد. و اگر چوبش را بر چشم بکشى از خورشيد هم درخشانتر مىشود.' |
سپيده سر نزده هر سه حيوان رفتند و چوپان از جا بلند شد و زمين تپه را کند و توبرهاش را از جواهر پُر کرد و سپس از درخت انار و درخت توت برگ و ترکه جدا ساخت و در بغل جا داد و راه نارفته را در پيش گرفت. |
غلام رفت و رفت و رفت تا به شهر ناشناسى رسيد. با خود گفت: 'بهتر است در اينجا اتاقى بگيرم و چندى بمانم.' پس پيرزنى پيدا کرد و از او پرسيد: 'مادر جان مىتوانى براى من روغن ميش و روغن زرد پيدا کني؟' پيرزن گفت: 'اگر پول بدهى همه چيز پيدا مىشود.' چوپان مشتى دانه قيمتى به او داد و گفت: 'بازار ببر و براى من خريد کن!' چون شب درآمد و چوپان استراحت کرد خيالش کمى راحت شد و از آن جا که خوابش نمىبرد سراغ پيرزن را گرفت و از او پرسيد: 'اى مادر جان امروز شهر حالتى عادى نداشت و مرد و زن دسته دسته دور هم جمع بودند. ممکن است بگوئى در اينجا چه خبر است؟' پيرزن گفت: 'پادشاه اين شهر دخترى است که ديوانه شده، و هر چه تاکنون برايش انجام دادهاند فايده نکرده و ديگر جادوگر و حکيمى نيست که او را نديده باشد. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...