عقاب غولپيکر
یک شنبه 21 آذر 1389 6:49 PM
عقاب غولپيکر
|
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. روزى روزگارى خيلى پيش ابريشمتابى بهنام يوسف تصميم گرفت که خانه و خانواده خود را ترک کند و با اندوختهاى که از دسترنج خويش فراهم کرده بود به سير و سفر و سياحت دنيا بپردازد. پولش را در کيسهاى گذاشت، با پدر و مادرش خداحافظى کرد و با يک کشتى که به عربستان مىرفت حرکت کرد. |
بعد از چند روز دريانوردي، کشتى آنها به کناره عربستان رسيد و موقعى که يوسف پا به ساحل نهاد، خدا را شکر کرد که سفر بىخطرى داشته است و سپس، کيسهاى گذاشت، با پدر و مادرش خداحافظى کرد و با يک کشتى که به عربستان مىرفت حرکت کرد. |
کاروانسرا، پر از مسافران مختلفى بود که از سرزمينهاى گوناگونى که همه آنها، مثل يوسف در آن ديار غريب بودند وارد شده بودند. يوسف پس از رفع خستگى به حياط کاروانسرا رفت تا گفتگوها و ماجراهاى آنان را بشنود. هنوز پا به حياط نگذاشته بود که هوا ناگهان تيره و تار شد و خورشيد ناپديد شد. باد شديدى وزيدن گرفت و غرش وحشتناکى مثل صداى رعد به گوش رسيد. |
صاحب کاروانسرا به وسط حياط دويد و فرياد زد: 'اى مسافران براى نجات جانتان فرار کنيد و مخفى شويد، عقاب غولپيکر بالاى سر ماست.' |
در يک لحظه، همه مسافران به داخل حجرههاى خود رفتند، ولى يوسف به دنبال کيسه پولش که آنطرف حياط گذاشته بود دويد. هنوز به کيسه نرسيده بود که عقاب از فراز آسمان به زير آمد. هر يک از بالهاى عقاب به پهناى يک رودخانه بهنظر مىرسيد و پرهايش از جنس مس بود، منقارى بسيار بزرگ از فولاد داشت، چنگالهايش مانند نيزه و از آهن ساخته شده بود و صداى بال زدنش مانند به هم خوردن هزاران زنجير بود و فشار باد بالهايش همه درختان کاروانسرا را روى زمين خوابانده بود. |
يوسف به زمين افتاد و قبل از آنکه بتواند حتى کلمهاى بگويد، عقاب غول پيکر او را در ميان چنگالهاى آهنينش گرفت. ناخنهاى عقاب لباسهايش را پاره کرد و فشار چنگالها او را به نعره کشيدن وا داشت. |
فرياد کشيد: 'اى عقاب نيرومند، چرا مرا اسير کردهاي؟ اجازه بده بروم، من طاقت فشار چنگالهاى تو را ندارم.' |
عقاب، با غرشى سهمناک مثل صداى برخورد امواج طوفان اقيانوسها به ساحلها گفت: 'اى مرد ضعيف و عاجز، من مىتوانم تو را آزاد کنم به شرط آنکه يک نفر ديگر را به جاى خودت انتخاب کني، اين وظيفه و سرنوشت من است که در دوازدهمين ماه هر سال يک قربانى براى سرزمين ديوها ببرم.' |
يوسف مىدانست که کسى حاضر نيست بهجاى او اسير شود ولى از عقاب خواست تا اجازه دهد بخت خود را بيازمايد. کسى حاضر به اين کار نشد و بالأخره، عقاب غولپيکر گفت: 'من يک شرطى به تو را آزاد مىکنم که به من قول بدهى به جاى خودت پسرت را در شب عروسيش به من بسپاري. |
يوسف که هنوز عروسى نکرده بود و اصلاً فرزندى نداشت با خوشحالى بسيار قول داد که پسرش را در شب عروسيش به عقاب بسپارد و به اين ترتيب، عقاب او را آزاد کرد و به آسمان پريد. |
باري، يوسف به سفرش ادامه داد و گوشههاى مختلف دنيا را سياحت کرد و پس از يکسال بىخانماني، به خانهاش برگشت و با دختر زيبائى عروسى کرد و بهزودى 'موشم' پسرش، متولد شد و يکسال بعد دخترش 'زوراي' پا به دنيا نهاد. |
يوسف، با خوشى و کامرانى روزگار مىگذراند و بهتدريج ثروتش زياد شد و پسرش موشم، بلند قامتتر و قوىتر و دخترش زوراي، قشنگ و قشنگتر مىشد. |
موقعى که موشم به بيست سالگى رسيد، پدر و مادرش به فکر افتادند که عروسى به خانه بياورند. با يکى از همسايهها که ميل داشت دخترش را به آنها بدهد، گفتگو کردند، و قرار عروسى را براى شب اول دوازدهمين ماه گذاشتند. |
روز مقرر فرا رسيد و خانه يوسف پر از خوشحالى و شادى شد. دوستان و فاميل از گوشه و کنار براى شرکت در جشن عروسى به خانهٔ يوسف آمدند. عروس لباس سفيدى به تن کرد و داماد هم سراپا ابريشم پوش در باغ بر تخت نشسته بود. |
جشن عروسى شروع شد و مطربها شروع به نواختن کردند. ناگهان، آسمان تيره و تار شد و باد شديدى وزيدن گرفت و صداى وحشتناکى مثل غرش رعد از آسمان بر آمد. عقاب غولپيکر در آسمان ظاهر شد و موشم را در چنگال آهنين خود اسير کرد. |
همه از ترس در جاى خود خشک شده بودند و فقط عروس بود که گفت: 'خوب شد که هنوز زن اين مرد که اسير چنگال عقابى غول پيکر شده است نشدم تا براى هميشه بيوه بمانم.' اين را گفت و از باغ خارج شد. |
چنگال نيزه مانند عقاب بدن موشم را طورى مىفشرد که از شدت درد نعره مىزد. يوسف که تاب شيندن صداى فرياد پسرش را نداشت، قولى را که چندين سال پيش به عقاب داده بود، بهخاطر آورد. خودش را در پاى عقاب انداخت و ناليد. 'اى عقاب نيرومند، مرا براى قربانى به سرزمين ديوها ببر ولى پسرم را رها کن چون من پيرم و مرگم نزديک است، اجازه بده به جاى پسرم قربانى شوم.' |
باري، پرنده موشم را رها کرد و يوسف را در چنگال آهنينش گرفت. ناخنهاى عقاب در گوشتهاى سينهٔ يوسف فرورفت و فرياد او را بلند کرد. بهزودي، زن يوسف نعرهٔ شوهرش را شنيد، خودش را جلوى پاى عقاب انداخت و ناليد. 'مرا براى قربانى به سرزمين ديوها ببر، و اجازه بده به جاى شوهرم قربانى شوم. ' |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...