عباس دُوس
یک شنبه 21 آذر 1389 6:34 PM
عباس دُوس
|
روزى پسر يکى از حاجىها دم در دکانش نشسته بود. ديد دخترى ماهپيکر دکان به دکان گدائى مىکند تا رسيد جلو دکان او، نگاهى به دختر انداخت ديد در قشنگى و خوشگلى طعنه به ماه و آفتاب مىزند، اما لباسهاى او ژنده و پارهپاره است. گفت: 'اى دختر چرا با اين شکل و سيما گدائى مىکنى شوهر نمىکني؟' جواب داد: 'چند نفر برايم خواستگار آمدند پدرم نداد.' گفت: 'چرا؟' جواب داد: 'نمىدانم' اما پسر حاجى يک دل نه صد دل عاشق دختر شد. گفت: ' من پسر فلان حاجى هستم، اين دکانها تا پائين همهشان مال من است. مرا مىپسندي؟' جواب داد: 'اگر پدرم حاضر شود من حرفى ندارم.' پسر به همراه دختر به منزلش رفت. وارد حياط شدند. ديد دستگاه، دستگاه سلطنتى است. دختر از پله بالا رفت پسر حاجى را به اتاقى راهنمائى کرد. پسر حاجى وارد اتاق شد ديد پيرمردى با دم و دستگاه مجلل و لباسهاى گرانقيمت روى کرسى زرنگار مشغول کشيدن قليان است. |
اتاق نگو بهشت بگو فرشهاى گرانقيمت پهن کردهاند. پسرک مات و حيران شد. در اين اثنا دختر وارد اتاق شد غرق در جواهر و لباسهاى گرانبها پهلوى پدرش نشست. پسر حاجى از گفتهٔ خود پشيمان شد. خيال کرد حتماً مىخواهند از او مؤاخذه کنند که چرا چنين حرفى زده زيرا اين مرد هزار سال ديگر دخترش را به او نخواهد داد. پس از چند دقيقهاى پيرمرد به پسرک گفت: 'يقين عاشق دختر من شدهاى به اينجا آمدهاي؟' پسر سرش را پائين انداخت خجالت کشيد. گفت: ' خجالت نکش من حرفى ندارم اما در اين باب اسرارى است که اگر قبول کنى من حاضرم' . |
پسر به ناچار گفت: 'بفرمائيد تا ببينم مىتوانم يا نه' . پيرمرد گفت : 'اسم من عباس دوس است شغل من و تمام عائله من گدائى است. من دامادى مىخواهم که در علم گدائى مثل من بىنظير باشد. اگر حاضرى گدائى کنى و مالى بهدست بياورى من تو را به دامادى قبول مىکنم والا نه' پسر گفت، ' من حاضرم ' گفت: ' پس برو هر موقع از پول گدائى صد تومان آوردى داماد من مىشوي' . پسر رفت در منزل پس از سه روز ديگر صد تومان پول گرفت رفت منزل عباس دوس . همينکه چشم پيرمرد به او افتاد گفت: 'نه' اين پول از دکانهاى شماست پول گدائى نيست.' پسر گفت: 'از کجا دانستي؟' پيرمرد گفت: 'از رگ پيشانى تو فهميدم، گدا در پيشانى رگى دارد که بايد بترکد تا بتواند گدائى کند تو هنوز به آنجا نرسيدي، آيا راستى ميل دارى گدا بشوى و با دختر من ازدواج بکنى يا نه؟ اگر ميل دارى من عملش را به تو مىآموزم، بعد از تو امتحان مىکنمهر گاه خوب امتحان پس دادى من حاضر والا نه' . |
پسر قبول کرد و شب در آنجا ماند: صبح که شد عباس دوس به زنش گفت: وسايل بيرون رفتن مرا آماده کن.' زنش رفت يکدست لباس ژنده و يک عدد انگشتر طلا و دستبند طلا و گردنبند طلا آورد. پيرمرد لباس را پوشيد اين طلاآلات را هم در کهنه بست و به جيب گذاشت به پسر گفت، 'بيا برويم' او به پيش و پسر به دنبال رفتند به مسجد جامع. پس از نماز و روضهخوانى پيرمرد مىرود جلو پيشنماز مىگويد: 'آقا در راه مىآمدم مقدارى طلاآلات پيدا کردم نمىدانم کى گم کرده است آوردم خدمت شما تحويل بدهم، شما به صاحبش برسانيد، اما بايد طورى دقت کنيد که صاحبش تمام نشانىها را بگويد و ببرد، همانطور ندهيد.' پيشنماز به سر و پاى او نگاه کرد. ديد نيم قاز نمىارزد اما چه مرد راست و درستى است! بعد گفت: 'آقا من پنج بچهٔ بىمادر دارم که سه شبانه روز است خوراکى به حلقشان فرو نرفته و گرسنه و تشنه در خانه هستند، دستم به دامنت به من کمکى بکن.' |
پيشنماز گفت، ' ايهاالناس چه پيرمرد نازنينى که بچهٔ بىمادر و گرسنه و تشنه در منزل دارد مىتوانست اين همه مال و جواهر را بفروشد و خرج يکسال آنها بکند، ببينيد چه مرد با ديانت و با خدائى است که آنها را به من تحويل داده، به اين مرد با حقيقت کمک کنيد.' همهٔ اهل مجلس به او کمک کردند، پول وافري، به جيب زد و بيرون آمد. پسر حاجى هم پشت سرش آمد رسيدند به منزل. به پسرک گفت: 'ديدى با چه حقهائى پول گرفتم؟' گفت: 'آرى پس تکليف طلاهائى که از دست دادى چيست؟' گفت: ' آن هم، پول است صبر کن.' فردا شد به زنش گفت: ' نوبت توست برو.' زن يک دست لباس ژنده پوشيد و پسر حاجى را همراه گرفت رفت در مسجد و پيشنماز را چسبيد و گفت: 'من زنى بىشوهر داراى هفت طفل بىپدر و يتيم هستم. در محله ما هر وقت عروسى بشود مرا همراه عروس مىفرستند. زينت کردن عروس با من است. هفتهٔ پيش من براى آرايش عروس مقدارى طلاآلات از همسايهها امانت گرفتم که عروس را زينت بدهم، توى راه آنها را گم کردم. دو سه روز است دنبالش مىگردم، بچههاى من هم گرسنه و تشنه در منزل هستند. ديروز شيندم که پيرمردى آنها را پيدا کرده و به شما سپرده است.' گفت: 'نشانىهايش چيست؟' زن بهطور کامل نشانىهاش را گفت. پيشنماز طلاآلات را به او داد زن گفت: ' تکليف اطفال من که چند روز است چيزى نخوردهاند چيست؟ ' پيشنماز امر کرد به اين زن با خدا اعانت کنيد. |
پول کلانى هم به او دادند. زن از مسجد بيرون آمد. پول فراوان در دست، با پسر حاجى به منزل آمد. عباس دوس به پسر گفت: 'ديدى چطور گدائى مىکنند؟ ياد بگيرد حالا تکليف تو اين است: امشب که رفتى دکان، نيمهٔ شب تمام اجناس دکان را ببر به خانه. صبح که شد دم در دکان بنشين و گريه کن و بگو دکانم را دزد زده، اگر گريه کردن بلد نيستى من کارى به تو ياد مىدهم که تا دست و آستينت را به چشم بمالى بىاختيار اشک جارى شود، پس از گريه و آه و ناله همکارانت بهنام اعانه به تو پول خواهند داد، بعد خودت دکان به دکان براى اعانه مىروي. روى اين حساب روى تو باز خواهد شد.' پسر عين اين دستور را به کار بست. پيرمرد مقدارى آب پياز به او داد براى گريه کردن. طولى نکشيد که پسر، يکى از گداهاى مشهور شهر شد و هميشه پول و پلهٔ زيادى براى عباس مىآورد. عباس هم دخترش را به او داد و عروسى کردند. |
روزى عباس به حمام رفته بود، نوره گذاشته بود و مشغول چيدن پشمهايش بود. ديد سائلى آمد دم در حمام مىگويد: ' يا محمد يا علي' عباس پيش خود گفت: ' آه! اين ديگه کيه حمام را هم رد نمىکند، اين دست مرا از پشته بسته، پس من در مدت عمرم چه غلطى مىکردم' بعد گفت: ' عمو مگر نمىبينى اينجا حمام است و دارم نظافت مىکنم؟ تو يخهٔ مرا گرفتى مىگوئى يا محمد يا على مگر ديوانه شدي؟ پسر جواب داد، 'فقير بيچارهام از همان پشم حمام اگر مقدارى کرم کنى خدا عوضت بدهد.' عباس مقدارى پشم با کثافت توى دستش ريخت و پسر رفت. عباس چون به منزل آمد ماجرا را براى زن و دامادش نقل کرد بعد گفت، ' او را مىگويند شاهگداها نه من و تو را، ما نوکر او هم نمىشويم او براى ما خوب بود نه شاهداماد' پسر چون اين حرفها را شنيد دست کرد توى جيب و کهنهاى که در آن مقدارى پشم حمام بود بيرون آورد گفت: ' استاد جان آن سائل من بودم نه ديگري!' عباس صورت او را بوسيد گفت: ' آفرين! تو دست مرا از پشت بستي!' |
- عباس دوس |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول ـ ص ۴۹ |
- گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم |
۱۳۵۷- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...