شاهزاده و آهو
یک شنبه 21 آذر 1389 5:48 PM
شاهزاده و آهو
|
روزگارى زن و شوهرى بودند. يک روز زن مريض شد يک انگشترى داد به شوهرش و گفت: 'اگر من مردم بعد از مرگ من، اين انگشتر به دست هر دخترى ساز شد و جور آمد همو را به زنى بگير.' |
چند روز بعد، زن مرد و شوهر تنها ماند. چند ماه گذشت. ديد خيلى تنها است انگشتر را به پيرزنى داد و گفت: 'تمام شهر را بگرد ببين اين انگشتر به انگشت کى ساز مياد؟' پيرهزن انگشتر را به انگشت هر کس کرد ساز نيامد. مرد پرسيد: 'ديگر کسى مانده که انگشتر را به دستش امتحان نکرده باشي؟' پيرهزن گفت: 'فقط دختر خودت مانده' مرد گفت: 'ببر به انگشتش بکن ببين اندازه است يا نه؟' پيرهزن انگشتر را به انگشت دختر کرد ديد ساز آمد و براش خوب است. به مرد گفت: 'فقط به انگشت دختر خودت جور مياد.' مرد گفت: 'او را مىگيرم هر کس هم گفت چرا دختر خودت را عقد کردهاى مىگويم مادرش اينطور وصيت کرده است.' آن وقت آخوند آوردند و مردم را براى عروسى دعوت کردند. دختر وقتى که ديد قضيه از اين قرار است گفت: 'خدايا تو مىدانى که اين کار خطا است و من هم تقصيرى ندارم. خودم و برادرم را بگذار يک جاى بلندى که دور از مردم باشيم، خدا هم دختر و برادرش را بلند کرد و گذاشت سر يک درخت بلندي. |
وقتىکه مىخواستند دختر را براى پدرش عقد کنند ديدند اثرى از آثار دختر نيست دنبالشان که رفتند ديدند آنها سر درختى نشستهاند. عموى دختر گفت: 'برادرزادههاى عزيز بيائيد پائين همه منتظر شما هستند.' دختر جواب داد: 'اى عموى ابله! هيچوقت ديدهايد دخترى زن پدرش شده باشد؟' عموى دختر رفت، دائى دختر آمد او هم همين جواب را شنيد تا اينکه رفتند نجار آوردند که درخت را ببرد. خواهر و برادر گفتند: 'خدايا ما را از دست اين نامردها نجات بده، پروردگار آنها را از روى درخت بلند کرد و در بيابان دورى گذاشت. |
خواهر و برادر رفتند تا رسيدند به يک چشمهٔ آبي. برادر دختر گفت: 'من تشنه هستم مىخواهم آب بخورم.' خواهرش گفت: 'اگر از اين چشمه آب بخورى خرگوش مىشوي.' آن وقت رفتند تا رسيدند به چشمهٔ ديگري. پسر خواست آب بنوشد خواهرش گفت: 'اگر از اين آب بخورى روباه مىشوي.' رفتند تا رسيدند به چشمهٔ ديگرى پسر به خواهرش گفت: 'خيلى تشنه هستم بگذار آب بخورم.' خواهرش گفت: 'اگر از اين چشمه بخورى آهو مىشوي.' پسر گفت: 'بشوم خيلى تشنه هستم ديگر طاقت ندارم، از اين آب مىخورم.' خواهرش گفت: 'بخور اما کم بخور' وقتىکه پسر از آن آب خورد آهوى زيبائى شد. دختر هم برادرش را خيلى دوست مىداشت و آنى از او غافل نمىشد رفتند تا رسيدند به درختي. دختر موهاش را بافت و يک ريسمان درست کرد و آهو را به درخت بست و خودش رفت بالاى درخت نشست. چيزى نگذشت که شاهزادهٔ آن ولايت آمد اسبش را آب بدهد. ديد يک آهوى زيبا به درخت بسته شده است. خواست او را با تير بزند دختر گفت: 'دست نگهدار.' شاهزاده به بالاى درخت نگاه کرد. چشمش به دختر افتاد، يک دل نه صد دل عاشق دختر شد. پرسيد: 'اى دختر آيا زن من مىشوي؟' دختر گفت: 'زنت نمىشوم.' شاهزاده پرسيد: 'چرا؟' دختر گفت: 'چون اين آهو را خيلى دوست دارم، اگر زنت بشوم حيوان زبانبسته را مىکشي.' شاهزاده قول داد که آهو را نکشد. دختر هم زنش شد و رفتند به شهر و آهو را هم همراه بردند. شاهزاده دختر را به قصر برد و گفت: 'هر وقت که من خواستم داخل خانه بشوم نارنجى از زير در خانه 'قل' مىدهم تو آن وقت در را باز کن تا نارنج را قل ندادهام در را باز نکن.' دختر گفت: 'به چشم.' |
چند روزى که گذشت زن ديگر شاهزاده فهميد که هوو سرش آمده وقتىکه شاهزاده به شکار رفت، آمد در خانهٔ هوو را زد. دختر در را باز نکرد. آن وقت رفت و نارنجى آورد و از زير در قِل داد تو. دختر در را باز کرد. تا در باز شد زن اول شاهزاده به هوويش خيلى فحش داد و ناسزا گفت. اما بعد که فهميد بد کارى کرده اوقاتش را خوش کرد و با خنده گفت: 'شما توى اين شهر غريب هستيد و از روزى که وارد شدهايد حمام نرفتهايد. من آب حمام را گرم کردهام بيائيد سر و تنتان را بشوئيد.' دختر قبول کرد. زن قبلاً چاهى وسط خانهاش کنده بود و يک فرشى روى دهنهٔ آن انداخته بود. دختر بيچاره که از همهجا بىخبر بود تا پاش را روى فرش گذاشت با فرش به ته چاه افتاد. هوويش هم سر چاه را پوشاند. |
شاهزاده از شکار برگشت و به در خانهٔ دختر که رسيد نارنجى را از زير در قل داد و نارنج هم غلتيد و رفت. زن اوليش آمد در را باز کرد. شاهزاده ديد دختر نيست، حرفى نزد ولى خيلى به آهو مهربانى و محبت مىکرد و هر چه علف و آذوقه به آهو مىداد حيوان بدخوراکى مىکرد و هر چه نقل و نبات، پيش او مىريخت آهو نمىخورد و آنها را مىبرد مىداد به خواهرش که در ته چاه بود. عاقبت زن اولى شاهزاده مصمم شد که آهو را از ميان بردارد، براى اينکه چشم نداشت ببيند شاهزاده آهو را دوست دارد و اينجور از او مواظبت مىکند. رفت پيش حکيم خودش و گفت: 'من خودم را مىزنم به ناخوشي، تو بيا و بگو گوشت آهو بايد بخورد تا حالش خوب بشود.' |
آن وقت خودش را به بيمارى و بدحالى زد و توى رختخواب خوابيد و آه و ناله کرد. شاهزاده که آمد ديد زنش ناخوش است دستور داد حکيمباشى را بالاى سرش بياورند. حکيمباشى آمد و گفت: 'علاج اين ناخوشي، گوشت آهو است بايد گوشت آهو بخورد تا از ناخوشى نجات پيدا کند.' شاهزاده ديد چارهاى ندارد، ناچار قبول کرد و قصاب را آوردند. او هم کاردش را تيز کرد تا سر آهو را ببرد. آهو گفت: 'بگذاريد برم کمى آب بخورم.' وقت سر خود را توى چاه کرد و گفت: 'الا دادو (خواهر) که جون بر لب رسيده ـ کارد اوسا تيز شده سر آهو ببره' خواهرش از ته چاه جواب داد: 'کارد اوسا کند شود دست اوسا خشک شود سر آهو نبرد.' آهو برگشت ديدند کارد قصاب کند شده و دستش هم خشک شده است. رفتند يک قصاب ديگر آوردند. دوباره وقتىکه خواستند سرش را ببرند گفت: 'مىخواهم آب بخورم.' تا سه مرتبه گفت مىخواهم آب بخورم. اين بار شاهزاده گفت: 'من از دنبالش برم ببينم اين آهو کجا مىرود.' ديد آهو رفته سر چاهي، دارد حرف مىزند. رفت سر چاه ديد يک دخترى مثل قرص ماه توى چاه هست. فورى او را شناخت و گفت: 'بيا بالا.' دختر گفت: 'اگر مىخواهى بيايم بالا، سه دست رخت و لباس، يک دست براى خودم و دو دست براى بچههامان بفرست پائين.' نگو که وقتى هوو دختر را مىاندازد توى چاه، او همانجا جملى (jomoli = دوقلو 'در فارس و کرمان جملى و جومولى jomuli به معنى دوقلو است و در زبان فرانسوى هم zumelle گويند' ) مىزايد. شاهزاده لباسها را پائين داد. دختر آمد بالا و قضيه را تعريف کرد. شاهزاده زن اولش را به مکافات عملش در چاه انداخت و با زن و بچههاش بهخوبى و خوشى زندگى کرد. |
ـ شاهزاده و آهو |
ـ شاهزاده و آهو |
ـ گردآورى و تأليف: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى |
ـ انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۵ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...