شاهزادهٔ حلوافروش (۲)
یک شنبه 21 آذر 1389 8:57 AM
شاهزادهٔ حلوافروش (۲)
|
پسر با پادشاه آمد پيش دختر، پادشاه ديد که دختر برادرش بزک و دوزک کرده و نشسته است. دختر گفت: بابا درويش، چرا اينطور زل زدهاى و به من نگاه مىکني؟ برو پيش کنيزها و نوکرها. |
بعد کنيزهايش را صدا زد گفت: آهاي، دخترها کمى استخوانى چيزى برايش ببريد ليس بزند. |
به پادشاه کارد مىزدى خونش درنمىآمد. پيش کنيزها و نوکرها آمد که بخوابد. اما مگر خواب به چشمش مىآمد! تا صبح از اين دنده به آن دنده غلتيد صبح زود پسر تکانش داد که: بلند شو، بابا درويش، ديرمان شده. الآن است که استاد سر برسد و دعوايم کند. من هنوز حلوا را درست نکردهام. |
بلند شدند و آمدند به دکان. پسر گفت: بابا درويش کمکم کن. حلوا را بکوبيم بعد برو. |
پادشاه به روى خود نياورد. حلوا را کوبيد و گذاشت و رفت. برادر ديگرش را خبر کرد و ماجرا را برايش گفت. شب هر دو بلند شدند و آمدند به دکان حلوافروش. پسر ديد امشب بابا با درويش رفيقى هم دارد. گفت: براى يک نفر به زور جا پيدا کردم. براى دو نفر که جا نيست. برويد يک جاى ديگر. |
پادشاه گفت: براى خدا جائى بده بخوابيم، هيچ جائى نداريم. گوشهاى کز مىکنيم و مىخوابيم. |
پسر گفت: باشد، بيائيد تو. |
باز پاسى از شب گذشته، کنيزها با دف و تار از راه رسيدند. |
بيائيد تار بزنيم، دف بزنيم |
همهمان پا بکوبيم، کف بزنيم |
برويم به دکهٔ حلوافروش |
که آهاى حلوافروش بيا، بيا |
خانم خوشگل ما خواسته تو را. |
پسر گفت: برويد به خانم بگوئيد امشب دو تا مهمان دارم. نمىتوانم بيايم. |
کنيزها رفتند و برگشتند گفتند: خانم مىگويد قربان هر دو مهمانش هم مىروم بلند شو بيا پيش من. |
از نقب گذشتند و از اتاق دختر سر درآوردند. دختر گفت: بابا درويشها، نوکرها و کلفتها توى آن اتاق خوابيدهاند. برويد آنجا و بگيريد بخوابيد. |
پادشاه و برادرش رفتند. تا صبح خواب به چشمشان نيامد. صبح بلند شدند و آمدند به دکان. پسر گفت: بابا درويشها، امروز خيلى ديرم شده. بيائيد کمک کنيد حلوا را بکوبم، بعد برويد. |
هر کدام تخماقى برداشت و حلوا را کوبيدند. |
فردا برادر ديگرشان را که پدر دختر باشد خبر کردند. |
ماجرا را برايش تعريف کردند. پدر دختر باورش نشد و گفت: دخترم از آنهائى نيست با هر کچل حلوافروشى رو هم بريزد. |
باز عصر بلند شدند و لباس درويشها را پوشيدند و آمدند به دکان. پسر گفت: براى دو نفر به زور جا پيدا شد، براى سه نفر که اصلاً جا نيست. |
پادشاه گفت: يک گوشهاى کز مىکنيم و مىخوابيم. پسر گفت: باشد، بيائيد تو. |
رفتند تو و نشستند پاسى از شب گذشته از گوشهٔ دکان سر و صدا بلند شد و کنيزها با دف و تار آمدند بيرون که پسر را ببرند. پسر گفت: برويد به خانم بگوئيد امشب ديگر نمىتوانم بيايم، سه تا مهمان دارم. |
رفتند و برگشتند و گفتند: خانم مىگويد سه تا مهمان که سهل است صد تا هم دارد بياورد اينجا. |
بلند شدند و رفتند. پدر دختر ديد که دخترش بزک و دوزَک کرده منتظر پسر کچل است. آتشى شد و خواست شمشيرش را بکشد و دختر و پسر را بکشد که پادشاه دستش را گرفت و گفت: صبر کن، صبح خدمتشان مىرسيم. |
دختر گفت: بابا درويشها اينجا نايستيد. برويد آن يکى اتاق پيش کنيزها و نوکرها بخوابيد. |
صبح پسر هر سهتايشان را آورد به دکان و تخماقى دست هر کدامشان داد که حلوا بکوبند. |
پادشاه آمد و لباس قرمز پوشيد و به تخت نشست امر کرد که بروند و پسر را بياورند. |
پسر نشسته بود توى دکان، ديد آدمهاى پادشاه ريختند تو. با خودش گفت: کار ما هم که ساخته شد. او را گرفتند و پيش پادشاه بردند. پادشاه گفت: اين چهکارى است مىکني؟ |
پسر گفت: چهکاري؟ |
پادشاه گفت: کى شب مىرود پيش دختر برادرم و صبح برمىگردد. |
پسر گفت: من خبر ندارم. |
پادشاه گفت: خبر نداري؟ با چشم خودم ديدهام. آن درويشى که هر شب مىآمد پيش تو، من بودم جلاد! بيا گردنش را بزن. |
پسر که ديد هوا پس است، گفت: قبلهٔ عالم به سلامت، اول بگو لباسهايم را بکنند بعد سرم را بزنند. چون مادرم اينطور وصيت کرده. |
پادشاه گفت: باشد. |
لباسهاى پسر را کندند. چشم پادشاه به بازوبندش افتاد. نگاه کرد ديد مال خودش است. |
گفت: اين را از کجا پيدا کردهاي؟ |
پسر گفت: مادرم داد. |
بعد سرگذشتش را از سير تا پياز براى پادشاه نقل کرد. پادشاه ديد پسر خودش است. بلند شد و پيشانىاش را بوسيد و گفت: مادرت کجاست؟ |
گفت: در فلان شهر. |
گفت: زود برو بياورش اينجا. |
پسر رفت و مادرش را آورد. دخترعمويش را برايش عقد کردند و هفت شبانهروز جشن و شادى برپا داشتند. |
ـ شاهزاده حلوافروش |
ـ افسانههاى آذربايجان ـ ص ۲۵۳ |
ـ گردآوري: صمد بهرنگى و بهروز دهقانى |
ـ انتشارات دنيا و روزبهان ـ ۱۳۵۸ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...