شاه زنان
یک شنبه 21 آذر 1389 8:46 AM
شاه زنان
|
يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود پادشاهى بود سه پسر داشت در ضمن چشم اين پادشاه درد مىکرد. هر طبيبى مىآمد چشمش خوب نمىشد. پزشکى آمد گفت دواى درد چشم شاه در شهر زنان در قصر پادشاه زنان است اگر کسى باشد آن دوا را بياورد و شاه در چشم کند. چشمش خوب مىشود. پسر بزرگ شاه رفت که دواى درد چشم بياورد. رفت و ديگر برنگشت. پسر وسطى هم رفت و برنگشت. پسر کوچک حرکت کرد، رفت و رفت تا رسيد به يک چاهي. تشنهاش بود رفت در چاه آب بخورد ديد يک ديو سفيد سر به دامن دخترى مثل ماه شب چهارده گذاشته و به خواب سنگين رفته است. دختر گفت: 'پسر کجا بودى اين ديو الان از خواب بيدار مىشود و تو را مىکشد.' پسر رفت زير تخت ديو قايم شد. ديو از خواب بيدار شد، تنوره کشيد و رفت به هوا. پسر از زير تخت بيرون آمد و به دختر گفت: 'تو کى هستى و اينجا چه مىکني.' گفت: 'من دختر شاه پريان هستم. چند وقت است به دست ديو گرفتارم و مىگويد. بيا زن من باش من هم نمىخواهم زن او باشم.' پسر گفت: 'وقتى ديو آمد. برايش بگو من حرفى ندارم زن تو باشم، اما من اينجا هستم و پدر و مادر و برادر و خواهرم خبر ندارند من در کجا هستم، اگر تو فردا بميرى من اينجا چهکار کنم، آنوقت ديو قصه مرگ خودش را براى تو مىگويد وقتى قصه را گفت بگو خوب، پس من حرفى ندارم منتهى برو قند و چاى و شکر و شيرينى بياور مرا عقد کن آن وقت ديو مىرود، بعد بيا من مىدانم چکار کنم.' |
ديو که آمد دختر تمام اين حرفها را براى ديو گفت. ديو قاه قاه خنديد و گفت: 'من مرگ ندارم بلکه شيشه عمر دارم کسى نمىداند شيشهٔ عمر من کجاست.' دختر گفت: 'شيشهٔ عمرت را پيدا مىکنند.' ديو گفت: 'نه، شيشه عمر من جايش محکم و مطمئن است، زير اين تخت يک چاهى است، در اين چاه يک حوض است که سه تا ماهى سبز و قرمز و سياه دارد. شيشهٔ عمر من در شکم ماهى قرمز است.' دختر گفت: 'پس حالا خيال من راحت شد.' از طرفى پسر تمام اين حرفها را گوش داد. |
ديو همينکه رفت، پسر فورى رفت در چاه ماهى قرمز را گرفت و شيشهٔ عمر ديو را از شکمش بيرون آورد و آمد روى تخت، پهلوى دختر نشست. ديو آمد. گفت: 'جوان مادرت را به عزايت مىنشانم. تو اينجا چه مىکني.' پسر گفت: 'اگر قدم از قدم بردارى شيشهٔ عمرت را بر زمين مىزنم و جانت را مىگيرم.' ديو تسليم پسر شد، گفت: 'چه مىخواهي؟' پسر گفت: 'مىخواهم بروم به قصر پادشاه زنان.' ديو گفت: 'سوار من شو.' پسر سوار شد ديو تنوره کشيد و به آسمان رفت. ديو رفت و رفت تا به قصر شاه زنان رسيد. گفت: 'خوب اينجا بنشين تا من بيايم.' پسر وارد اتاق شد. ديد يک سفره پهن کردهاند که در آن غذاهاى گوناگون و دو پارچ شربت سر سفره است. پسر که گرسنه بود نشست مقدار غذا و مقدارى هم شربت خورد. بعد نگاهش افتاد به شيشههاى دوا که دور اطاق چيده شده بود و هرکدام مىگفتند که مال چه دردى هستند. پسر، دواى چشم درد را برداشت و آمد بالاى سر شاه زنان ديد او خواب است. يک بوسه از او گرفت و آمد سوار ديو شد و آمد تا به چاه رسيد. به ديو گفت: 'دو برادرم را که داخل چاه هستند پيش من بياور و دختر را آزاد کن و هر چه در چاه دارى بار شتر کن. آنوقت سه اسب براى من بياور.' ديو همهٔ اين کارها را کرد. پسر بر اسب سوار شد، شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد ديو دود شد و به هوا رفت. |
پسر و برادرانش با شترهائى که بار کرده بودند حرکت کردند به سمت شهر و ديارشان. در راه دو برادر بزرگتر با خود گفتند. اين زشت است که برادر کوچکمان ما را نجات داده و ما نتوانستيم دوا را بياوريم و او آورده. فردا آبرويمان مىريزد. به همين خاطر نقشه کشيدند تا سر يک چاهى رسيدند. برادر بزرگى گفت: 'من مىروم در چاه آب بياورم. طناب به کمر مىبندم شما مرا بالا بکشيد.' برادر وسطى گفت: 'تو سنگين هستى و ما نمىتوانيم تو را بالا بکشيم.' برادر بزرگى گفت: 'تو هم سنگين هستى بنابراين برادر کوچکى مىرود پائين.' طناب به کمر برادر کوچکى بستند. نصفهٔ راه طناب را پاره کردند. بعد با خيال راحت به شهرشان رفتند و دوا را در چشم پدر کردند. چشم پدر خوب شد و با خيال راحت زندگى مىکردند. |
چند کلمه بشنو از پسر کوچکى که توى آن چاه انداختندش. پسر راه چاه را گرفت. رفت و رفت تا رسيد به يک روشنائى از روشنائى آمد بالا، ديد اينجا يک دکان روغنگيرى است. مرد روغنگير گفت: 'پسر کجا بودي؟' گفت: 'در چاه بودم، مرد گفت: 'اگر شاگرد من بشوى روزى يک ريال مزد مىگيري.' پسر راضى شد و چند روزى در آنجا کار کرد و مزد خود را گرفت و از دکان روغنگيرى بيرون آمد. رفت يک شکمبهٔ گوسفند و يک خرده آرد جو خريد. آرد جو را به شکمبه پاشيد و آن را به سر خود کشيد و به شهر خودشان رفت. در آنجا نون سوزان حمام شد. روزها تون حمام را آتش مىکرد و شبها همانجا مىخوابيد. چغندرهائى مىخريد زير آتش مىکرد و مىپخت و مىخورد. |
چند کلمه هم بشنو از پادشاه زنان. وقتىکه از خواب بيدار شد ديد غذاها خورده شده است. در آئينه نگاه کرد ديد صورتش هم بوسيده شده. پادشاه زنان پيش خود گفت اين شخص اولاً مرد است، ثانياً هر جا که مىرود قصهٔ زندگى خود را تعريف مىکرد. پادشاه زنان پول زيادى برداشت و بار سفر بست. شهر به شهر، دولت به دولت مىگشت. هر جا مىرفت مردم را به دور خود جمع مىکرد. و مقدارى پول به آنها مىداد تا برايش قصه بگويند. او ضمن سفر به همان شهر پادشاهى رسيد که سه پسر داشت. چند روز آنجا ماند همه آمدند و براى او قصه گفتند: پرسيد ديگر کسى در اين شهر نيست؟ گفتند يک کچل هست تون سوزان حمام است. گفت او را هم بياوريد. کچل را آوردند. کچل شروع به قصه گفتن کرد، گفت: روزى بود و روزگاري. پادشاهى سه پسر داشت که چشم او درد مىکرد. معالجههاى عالم را کرد چشمش خوب نشد. يکى از پزشکان گفت دواى درد چشم شاه در قصر زنان است.' کچل به اينجا که رسيد گفت: 'مىخواهم بروم دست از سرم برداريد، چغندرهايم زير آتش مىسوزد.' شاه زنان گفت: 'نه بنشين صد تومان ديگر به تو مىدهم.' کچل صد تومان را گرفت و چند کلام ديگر از خود تعريف کرد. دوباره گفت من دارم مىروم چغندرم زير آتش مىسوزد، آنوقت شب گرسنه مىمانم. چند بار اينکار را تکرار کرد و هر دفعه صد تومان گرفت و تا اينجا گفت که پسر کوچک شاه زنان شد ديد شيشههاى دوا دارند چشمک مىزنند يکى مىگويد دواى چشم دردم. پسر دواى چشمدرد را برداشت، ديد سفرهاى پهن است و همهجور غذا در آنست. پادشاه زنان هم به خواب فرو رفته است. پسر نشست مقدارى از غذا و شربت خورد. کچل در اينجا رويش نشد بگويد بوسه هم از روى پادشاه زنان گرفت. قصهٔ کچل که به اينجا رسيد پادشاه زنان ناگهان چاقو برداشت و شکمبه را از سر کچل پاره کرد و گفت: 'مرد من، تو هستي.' |
اين قضيه وقتى به گوش پادشاه شهر رسيد دو پسر بزرگتر خود را از زندگى در آن شهر و از ارث محروم کرد. |
ـ شاه زنان |
ـ گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول ـ بخش اول ـ ص ۱۳۷ |
ـ گردآورنده: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى |
ـ انتشارات اميرکبير ـ چاپ دوم ۱۳۵۷ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...