سيفالملک
یک شنبه 21 آذر 1389 8:39 AM
سيفالملک
|
در گذشتههاى دور، پادشاهى بهنام صفقان در کشور باستانى مصر زندگى مىکرد. صفقانشاه، وزير دانائى بهنام صالح داشت. روزى وزير، پادشاه را افسرده و غمگين ديد و علت ناراحتى او را پرسيد: 'پادشاه بزرگوارم! از چه رنجوري، و سبب رنج و دردت چيست؟' |
پادشاه گفت: 'وزير! چطور مىتوانم رنجور و دردمند نباشم، در حالىکه فرزندى ندارم که پس از من وارث تخت و تاجم شود.' |
وزير، که خود نيز فرزندى نداشت و در آرزوى فرزند بود، تدبيرى انديشيد و گفت: 'پادشاه به سلامت باشد، بايستى چهل شبانهروز به مردم مسکين و فقير کمک کنيم، قلب آنها را شادمان سازيم و دلشان را بهدست آوريم تا شايد دعاى خير آنها موجب شود خداوند فرزندى به ما عطا کند، که گفتهاند: دعاى صاحب درد را اثر باشد.' |
پادشاه، تدبير وزير را پسنديد و دستور داد درهاى خزانه را گشودند تا زر و سيم به فقرا و بينوايان ببخشد. خبر بخشش پادشاه همه جا پيچيد. از همهجا، فقرا دسته دسته براى گرفتن زر و سيم آمدند. چهل روز به همين ترتيب گذشت، دعاى خير بينوايان مستجاب شد و همسر پادشاه و همسر وزير باردار شدند و پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه ثانيه، هر يک پسرى به دنيا آوردند. بايد نام شايستهاى براى نوزادان انتخاب مىکردند و به همين منظور عجوزههاى هوشمند و حيلهگر، بزرگان و خردمندان، عابدان و دانايان را يکجا جمع کردند. اول نوبت نامگذارى پسر پادشاه بود. يکى از عجوزهها گفت: 'من نام او را 'سجيمقلي' گذاشتم تا مانند سجيم عمرى طولانى داشته باشد.' |
اين عجوزه را کتک زدند و با اردنگى بيرون انداختند. |
عجوزهٔ دومى گفت: 'نام او را 'ئورکنقلي' مىگذارم تا مثل ئورکن نيرومند و قوى هيکل باشد و بيمارى و مرگ به سراغش نيايد.' |
او را نيز کتک زدند و از قصر بيرون کردند. |
عجوزهٔ سومى گفت: 'بهتر است نامش را 'اللهقلي' بگذاريم تا هميشه توجه و عنايت خدا شامل حال او شود.' |
اين عجوزه هم به سرنوشت دو عجوزهٔ قبلى دچار شد و او را از قصر راندند. در اين هنگام درويشى با چهرهٔ نورانى داخل شد و گفت: 'من نام پسر پادشاه را 'سيفالملک' مىگذارم و نام پسر وزير را 'صاحب' . اميدوارم هر دو در زندگى خوشبخت باشند.' |
همه، اين نامها را پسنديدند و هداياى فراوانى به درويش دادند. |
از آن روز، بچهها را به دايهها سپردند. دايهها به خاطر مراقبتشان از پسر پادشاه و وزير هر روز خلعت و انعام دريافت مىکردند. چنانکه گفتهاند: در قصهها يک قرن بهسرعت يک ثانيه سپرى مىشود. در قصهٔ ما نيز بچهها بهسرعت بزرگ شدند و به سن هشت سالگى رسيدند. |
در اين سن بايد به مکتب مىرفتند تا خواندن و نوشتن بياموزند. ميرزاى عاقل و دانائي، تعليم و تربيت بچهها را بهعهده گرفت. ميرزا در مدت هفت سال بهتدريج به بچهها خواندن و نوشتن و علم آموخت. روزى پادشاه بچهها را به حضور خواست تا ببيند نتيچهٔ کار ميرزا چه بوده است و بچهها چهقدر توانستهاند ياد بگيرند. اول نوبت صاحب بود که حاصل کار هفتسالهاش را به پادشاه نشان بدهد. پس از او سيفالملک امتحان شد. اين دو پسر همهٔ علوم را بهخوبى فراگرفته بودند و به گنجينهٔ ذوق خود منتقل ساخته بودند. |
پادشاه با رضايت گفت: 'وزير، اکنون اين دو بايد آئين پهلوانى را هم ياد بگيرند.' وزير فوراً پهلوانى ورزيده را انتخاب کرد و او، بلافاصله به تعليم آن دو پرداخت. مدتى ديگر گذشت. باز هم پادشاه دو پسر را به نزد خود خواست و گفت: 'فرزندانم! بايد ببينم رسوم پهلوانى را چطور آموختهايد.' |
سيفالملک گفت: 'پدر مهربانم! پهلوانى را با گفتار نمىتوان نشان داد براى اين کار بايد به محل مناسبتر برويم و هنر خود را در عمل نشان دهيم.' |
پادشاه راضى شد و دستور داد تا سپاهيانش با اسبهاى تيزرو حاضر شوند. وزير و وکيل و اعيان و اشراف، صف به صف بر اسب سوار شدند و به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به دشت پهناورى رسيدند. پيش از همه، صاحب سوار اسب شد و به تاخت به اين سوى و آن سوى ميدان رفت و از هر طرف سوارانى را که پيش مىتاختند با کمک تير و کمان پشت سر گذاشت. در يک آن به هر سو تير مىانداخت بهطورىکه صداى زه کمانش، دم به دم به گوش مىرسيد. از نيزه و تير و کمان و سپر و گرز به موقع استفاده مىکرد و پهلوانى و شجاعت بىنظير از خود نشان مىداد. |
پس از او نوبت به سيفالملک شد. او سوار بر اسب در اطراف ميدان به جولان درآمد. پى در پى هفت تير از کمان خود رها ساخت که بر فراز آسمان به يکديگر مىخوردند. پادشاه، پهلوانى آنها را ستود و خلعت و انعام به آنان بخشيد. او به پسرش سيفالملک ردائى داد که بر آن تصوير دختر زيبائى بهنام بديعالجمال نقش بسته بود. سيفالملک به محض ديدن اين تصوير دلربا، يک دل نه صد دل عاشق او شد. سرانجام هنگام بازگشت از صحرا فرا رسيد. شب، سيفالملک غرق در غم و اندوه به اتاق خود رفت، اما از شدت ناراحتى نتوانست بخوابد و با چشمانى اشکبار به تالار پذيرائى رفت و تا صبح در آنجا ماند. فرداى آن شب، خدمتکاران سيفالملک را در اتاقش نيافتند و بهدنبال او همهجا را گشتند تا اينکه وى را در اتاق پذيرائى پيدا کردند، در حالىکه اشک از چشمانش سرازير بود و جامههاى خود را مىدريد. |
صاحب از او پرسيد: 'چه اتفاقى رخ داده که تو را اينطور درمانده و گريان مىبينم.' |
سيفالملک، راز قلب خود را از او پنهان نکرد. تصويرى را که بر جامهاش نقش بسته بود نشان داد و گفت: 'برادرم! من چنان دلباختهٔ بديعالجمال شدهام که بدون او نمىتوانم زندگى کنم.' |
صاحب، فوراً نزد پادشاه رفت و تمامى ماجرا را برايش بازگو کرد. |
پادشاه، با شنيدن اين ماجرا تاج خود را از سر برداشت، به زمين کوبيد و گفت: 'گوئى با دست خويش خود را اسير بلا کردم. بديعالجمال دختر پادشاهى است به نام شاهبال که در گلستان باغ ارم زندگى مىکند و تا کنون پاى هيچ انسانى به آنجا نرسيده است. ما چگونه مىتوانيم از عهدهٔ چنين کارى برآئيم؟' |
پادشاه، فوراً وزير را به نزد خويش فراخواند و گفت: 'وزير! تدبيرى بينديش که اگر فرصت از دست برود، فرزندم را از دست خواهم داد. او عاشق بديعالجمال شده است و ما هرگز نمىتوانيم به گلستان باغ ارم و شاهبال شاه دسترسى پيدا کنيم بشتاب نزد سيفالملک و سعى کن او را از اين فکر منصرف کني.' |
وزير گفت: 'اى پادشاه بزرگ! ردائى که به فرزندت بخشيدى باعث چنين دردسر بزرگى شده است و از قديم گفتهاند: خودکرده را تدبير نيست.' |
پادشاه گفت: 'کار از موعظه و نصيحت گذشته است و پشيمانى سودى ندارد. عجله کن و هرچه زودتر به نزد سيفالملک برو.' |
وزير از جا برخاست و به ديدار سيفالملک رفت. پس از سلام و احوالپرسى از روى خيرخواهى گفت: 'شاهزادهٔ جوان! هر کسى را که دوست داشته باشى فوراً به همسرى تو درمىآوريم به شرط آنکه اين خيالات باطل را از سر دور کني.' |
سيفالملک گفت: 'وزير! مرگ براى من از اين کار شيرينتر است، زيرا نمىتوانم تصوير محبوبم را از ذهن خود دور کنم.' |
خلاصه، وزير هرچه بيشتر گفت سيفالملک کمتر شنيد، سرانجام وزير گفت: 'شاهزاده! اندکى تحمل کن تا ما در اينباره پرس و جو کنيم، ببينيم گلستان باغ ارم کجاست و آيا پادشاهى بهنام شاهبال با دخترى بهنام بديعالجمال وجود دارد يا نه؟' |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...