0

سه دختران

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

سه دختران
یک شنبه 21 آذر 1389  8:34 AM

سه دختران
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيشکى نبود. زنى سه تا دختر داش يه روز از روزا که از خونه بيرون مى‌رفت، دختراشو به دور خودش جمع کرد و گفت:
 
'بچه‌ها، من ميخام برم بازار. اگه کسى به خونه اومد و سراغ منو گرف مبادا لام تا کام حرفى بزنين‌ها، خوب فهميدين؟ ممکنه خاسگار باشه.'
 
دخترا دس رو چشاى خود گذاشتن و همه با هم گفتن:
 
'خيل و خوب مادر جون ما هم لال مى‌شيم.'
 
پس از رفتن مادرشون از خونه، هر سه تا به اتاق رفتن و در گوشه‌اى از اتاق کز کردن و هيچ نمى‌گفتن. يکى دو ساعت که گذش، زنى چادر چاقچورى تو خونشون اومد. وختى که دخترارو تو اتاق ديد ازشون سراغ مادرشونو گرفت. دخترا بروبر اونو نيگا کردن و هيچى نگفتن. زنک دوباره از اونا پرسيد:
 
'دختر خانوما، آخه مادرتون کجاس، چرا حرف نمى‌زنين، مگه خدا نکرده لالين؟' باز دخترا به زنک ماتشون زده بود و هيچ نمى‌گفتن. حوصلهٔ زنک از اين لال‌بازى آنها سر رفته بود. مگساى زيادى هم از سر و روى دخترا بالا مى‌رفتن و کفر اونارو درآورده بودن.
 
عاقبت، دختر وسطى ذله شد و از جاش بلن شد و با چادر نمازش به جون مگسا افتاد و اونارو مى‌زد و هى مى‌گفت:
 
'يس، تيس مدسينا.
 
تيس، تيس مديسينا'
 
دختر بزرگه که ديد خواهرش حرف زد خنده‌اى کرد و گفت:
 
'اوهو آبجى مگه ننه نگلف حرف نتتينا؟'
 
دختر کوچيکه که ديد دو تا خواهرش حرف زدن و تنها او هيچى نگفته و نصيحت‌هاى مادرش گوش کرده خوشحال شد و گفت:
 
'هوم الحمدونتينا که من نتتينا!'
 
زنک که حرف زدن سه تا دخترارو ديد، وارف و با خودش گفت:
 
'خوب شد فهميدم اينا لال و ديوونن وگه نه، يه عمر پسرام ذليل ميشدن.' زود از جاش بلند شد و از راهى که اومده بود رفت.
 
- سه دختران
- قصه‌هاى عاميانه ص ۱۵۷
- گردآورنده: مرسده زير نظر نويسندگان انتشارات پديده
- انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها