سفر
یک شنبه 21 آذر 1389 8:25 AM
سفر
|
روزى روباهى از راهى مىگذشت. بين راه عبائى ديد، عبا را برداشت و به دوش انداخت. سپس به خر کوتاه قدى رسيد. خر، روباه را که ديد سلام کرد. روباه گفت: 'سلام عليکم ... آى خر زحمتکش و نجيب، اينجا چهکار مىکني؟!' خر گفت: 'صاحبم چون خيلى فقير بود، مرا در اين بيابون خدا ول کرد.' روباه گفت: 'من سفر حج در پيش دارم، اگر خواستى مىتوانى با من بيائي.' خر از اينکه رفيقى پيدا کرده، خوشحال شد. روباه سوار خر شد و راهى را پيش گرفتند. همينطور که مىرفتند به لکلکى برخورد کردند. لکلک گفت: 'آقا روباه سفربخير ... کجا مىروي؟' روباه دستى تکان داد و فرياد زد: 'مىروم حج.' لکلک گفت: 'من را هم با خودت ببر.' کمى که رفتند به کلاغى برخورد کردند. کلاغ پرسيد: 'آقا روباه سفر بخير، کجا مىروي؟' روباه سرى تکان داد و گفت: 'مىروم حج، مىبينى که لکلک هم آمده!' کلاغ پريد و سوار خر شد. |
رفتند و رفتند تا رسيدند به خروسي. خروس هم سوار خر شد. نزديک غروب به آسياب کهنهاى رسيدند که خراب شده بود. توى خرابه برهئى را ديدند که گوشهاى کز کرده بود و بعبع مىکرد. بره را سر بريدند و گوشتش را تکهتکه توى قابلمه گذاشتند. روباه گفت: 'هر وقت گرسنهمان شد از گوشتهاى اين بره مىخوريم.' سپس باهم رفتند توى يکى ديگر از اتاقهاى آسياب. روباه سخت گرسنهاش شده بود و حيفش مىآمد که همراهانش از گوشت بره سهمى ببرند. فکرى به خاطرش رسيد. با صداى بلند گفت: 'بله ... بله ... چه مىخواهي؟ ... صبر کن ... يعنى اَلان مىآيم!' سپس بلند شد و به اتاق ديگر رفت و از گوشتهاى بره تا زير دستههاى قابلمه خورد و برگشت. همراهانش پرسيدند: 'کى بود؟ چه مىخواست؟' گفت: 'يکى از اهالى زنش زائيده. مرا صدا کردند بروم نامى براى پسرشان بگذارم.' خروس پرسيد: 'اسم پسر را چه گذاشتي؟' روباه گفت: 'تا زير دستههايش!' |
ساعتى ديگر باز روباه فرياد زد: 'بله بله ... آمدم ...' سپس بلند شد و رفت گوشتهاى قابلمه را تا وسطش خورد و برگشت: 'اى بابا ... زنى از آبادى بالا زائيده بود. مرا دعوت کردند که براى بچهشان اسمى بگذارم.' لکلک پرسيد: 'خوب! اسمش را چه گذاشتي؟' روباه گفت: 'تا وسطش!!' |
فردا صبح زود، خروس و کلاغ از خواب برخاستند. رفتند که از گوشت داخل قابلمه بخورند. ديدند که اى داد و بيداد، تا وسط قابلمه را خوردهاند! فهميدند که کار آقا روباه بوده. گوشتهاى باقىمانده را تا آخر خوردند و بعد برگشتند و روباه و لکلک و خر را از خواب بيدار کردند. روباه به اتاق ديگر رفت و توى قابلمه را نگاه کرد و ديد که يک ذره گوشت نمانده. دماغ سوخته و دلتنگ برگشت. گرسنهاش شده بود. کمى فکر کرد و عبايش را که به دوش انداخته بود جابهجا کرد و به لکلک گفت: 'آى لکلک!' حالا که خوب فکر مىکنم مىبينم حج تو قبول نيست. در شبهاى تاريک آدم گرسنه و بدبختى براى اينکه شکم زن و بچههايش را سير بکند مىرود دزدي. اما تو، ناجنس، با منقارت به شاخهٔ درخت مىکوبى و تقتق مىکنى و صاحبخانه را بيدار مىکني. بايد تو را بخورم.' لکلک را خفه کرد و او را خورد. |
نزديک ظهر که روباه گرسنهاش شده بود به خروس گفت: 'متأسفانه هرچه فکر مىکنم مىبينم که حج تو هم قبول نيست. روزهاى گرم تابستان، دروگرها خسته و کوفته از سر مزرعه برمىگردند، شب مىخواهند استراحت کنند، اما تو وقت و بىوقت، با آن صداى نکرهات فرياد مىزني: قوقولى قوقو ... و آنها را از خواب بيدار مىکني.' خروس را هم گرفت و خورد. |
کلاغ که مرگ خروس را جلوى چشمهايش ديد دانست که به اين زودىها بهانهاى هم براى او پيدا مىکند و او را مىخورد. به روباه گفت: 'خيال مىکنى طول اين اتاق چند متر است؟' روباه گفت: 'نمىدانم، شايد پانزده مترى بشود.' کلاغ گفت: 'مردم مىگويند دم من متر است، من مترش مىکنم.' سپس بالاى اتاق رفت. جست مىزد و مىگفت: 'يک متر ... دو متر ... سه متر ...' تا به کنار در رسيد. به روباه گفت: 'ببخشيد آقا ... از جلو در کنار برو ببينم ده متر مىشود؟' به محض اينکه روباه از کنار در آن طرفتر رفت کلاغ بيرون پريد و پرواز کرد. روباه خيلى ناراحت شد و با خود گفت: 'با اين همه زيرکى فريب خوردم.' با خر خداحافظى کرد و گفت: 'کلاغ از رفتن به حج پشيمان شد من هم پير شدهام. حالا تو برو، بعداً همديگر را مىبينيم.' روباه خودش را به بيشهاى رساند و در آنجا خودش را به موشمردگى زد. اتفاقاً کلاغ چشمش به روباه خورد. با خود گفت: 'اين حرامزاده يا واقعاً مرده و يا خودش را به مردن زده. بهتر است با منقار گرداگرد او خطى بکشم، اگر نمرده بود و بلند شد که برود گشتى بزند، خط بههم مىخورد.' |
کلاغ دور روباه خطى کشيد و پرواز کرد. بعد از مدتى برگشت و ديد که روباه از سرجايش تکان نخورده. رفت و روى شکم روباه نشست. روباه او را گرفت و گفت: 'پدرسوخته ... از چنگ من فرار مىکني؟' بعد کلاغ را به دهان گرفت. کلاغ گفت: 'اى روباه ... حالا که مرا مىخورى خواهشى از تو دارم، مبادا بگوئى 'باقليقره' براى اينکه تمام دوستان و خويشان من اينجا مىآيند و پرهايشان مىريزد و مىميرند و تو آنها را مىخوري.' روباه با خودش گفت: 'چرا نگويم باقليقره. گوشت زيادى در اينجا جمع مىشود ...' سپس همين که دهانش را باز کرد که فرياد بزند: باقلى ... قره ... کلاغ زيرک و باهوش بيرون پريد و پرواز کرد.' |
- سفر |
- افسانههائى از دهنشينان کرد - ص ۹ |
- گردآورنده: منصور ياقوتى |
- انتشارات شباهنگ - چاپ چهاردهم ۱۳۵۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...