سرگالش (سر چوپان)
یک شنبه 21 آذر 1389 8:23 AM
سرگالش (سر چوپان)
|
سرچوپانى بود که دو پسر داشت. پسر بزرگتر تو خانه بود و پسر کوچکتر چوپانى مىکرد. دخترى را براى پسر کوچکتر نامزد کردند، اما هر کارى کردند پسر را به خانه بياورند که نامزد را ببيند، نشد که نشد. مىگفت: 'برادرم هست من ديگر بيايم چهکار کنم؟' مىگفتند: 'آخر نامزد تست، بيا ببين به دردت مىخورد يا نه، اين چه حرفىست که مىزني؟' مىگفت: 'برادرم مىداند.' |
روزى که تصميم گرفتند عروسى به راه بياندازند، بهدنبال پسر فرستادند، نيامد. مىگفت: 'هرچه برادر بزرگم گفت، قبول دارم.' |
هرطور بود پسر چوپان را به خانه آوردند. پسر نشسته بود و دختر را نگاه مىکرد و دختر ايستاده بود و پسر را نگاه مىکرد. لحظهاى گذشت. پسر رو به دختر کرد و گفت: 'بنشين خواهر جان، بنشين!' و دختر نشست. |
برادر بزرگتر وارد اتاق شد و گفت: 'چهکار مىکنيد؟' عروس از جا برخاست. اما برادر همچنان يله داده بود و دختر را نگاه مىکرد. |
برادر بزرگتر گفت: 'برادر! چرا يله دادهاي؟ يک کارى بکن.' برادر کوچکتر گفت: 'چهکار بکنم؟' برادر بزرگتر گفت: 'آخر اين زن تست، مرد حسابي!' برادر کوچکتر گفت: 'عجب! پس اين شليتهٔ قرمز زن من است؟' و بعد رو به دختر کرد و گفت: 'بنشين خواهر جان، بنشين! نمىدانستم که تو زن من هستي، داشتم فکر مىکردم براى چه تو را به اينجا آوردهاند.' |
خلاصه ... بهتدريج به هم نزديک شدند. امروز گذشت و فردا رسيد و فردا گذشت و پس فردا رسيد. پسر هر روز گله را به جنگل مىبرد. تا اينکه يک روز گفت: 'به جهنم که گله را گرگ مىخورد! به من چه. شما خانه مىمانيد و من به جنگل مىروم. يک روز هم شما برويد.' هرچه جانم دلم زدند، فايدهاى نکرد. دست به دامان عروس شدند که: 'کارى بکن اين پسر بهدنبال گله برود.' و عروس به شوهرش گفت: 'برو بهدنبال گله، اشکالى ندارد. آن چيزى را که تو مىخواهي، توى انبان مىگذارم که هر وقت احتياج داشتى دم دستت باشد.' جوان گفت: 'اگر اين کار را بکني، مىروم.' |
عروس موشى توى انبان گذاشت و در انبان را محکم بست و به چوپان تحويل داد. |
صبح که شد، چوپان لباسهايش را پوشيد و انبان را برداشت و به راه افتاد. گله را به جنگل برد و چرا داد و شب که شد، گله را به 'خوابگاه' برگرداند. با خود گفت، ببينم 'آن' در چه حال است. و همين که سر انبان را باز کرد، موش پريد و رفت توى خار و خاشاک پنهان شد. |
چوپان گفت، اى داد بر من، حالا چه خاکى به سرم بريزم که زنم مرا خواهد کشت. گله را گذاشت و دوان دوان خود را به بالاى تخته سنگى در حوالى ده رساند و فرياد زد: 'هاي، 'آن' به خانه نيامده؟' گفتند: 'چرا، آمده. خيالت راحت باشد.' |
و بعد خاطر جمع شد و برگشت و رفت و کنار گله ماندگار شد. |
- سرگالش |
- افسانههاى اشکوربالا - ص ۱۱۴ |
- گردآورنده: کاظم سادات اشکورى |
- از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر - چاپ اول ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...