ديوانگان
یک شنبه 21 آذر 1389 8:18 AM
ديوانگان
|
يکى بود يکى نبود؛ در روزگارهاى پيش در خانهاى زن و شوهرى زندگى مىکردند که عقلشان کمى پارسنگ برمىداشت. اين زن و شوهر دو دختر داشتند و دو پسر؛ دخترها را شوهر دادند و براى پسر بزرگشان هم زن گرفتند ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود. اما قباد مىگفت من زن بگير نيستم. عاقبت به اصرار زياد براى او هم زن گرفتند. |
اين زن توى اين خانه با شوهر و برادر شوهر و پدر شوهر زندگى مىکرد، هر چند کمى چل و خل بود اما اهل جنجال و هياهو نبود. يک روز سرگرم کار خانه و جاروى حياط بود که تلنگش در رفت، ناگهان بزى که توى حياط بود بعبع کرد، زنک خيال کرد که بزه فهميد اين چه کرده است. رفت جلو و گفت: 'اى بز! مرا سياهبخت نکن اين صدا پهلوى خودمان بماند به مادرشوهرم نگو که من چه صدائى درآوردم، اگر نگوئى من گوشوارههايم را به گوشت مىکنم و النگوهايم را به دستت.' بز، باز بعبع کرد و فورى زن رفت و گوش بز را سوراخ کرد و گوشوارههايش را به گوش بزد کرد و النگوها را هم به دستش. در اين ميان مادرشوهره رسيد ديد به گوش بزه گوشواره است و به دستش النگو. گفت: 'اين گوشوارهها را که به گوش بزه گوشواره استس و به دستش النگو. |
گفت: 'اين گوشوارهها را که به گوش و دست اين بز کرده؟' زن دويد جلو گفت: 'مادر شوهر جان! ترا به جان پسرت حرف پهلوى خودمان بماند، من کار خانه را مىکردم يک دفعه تلنگم در رفت، بزى فهميد و بعبع کرد. ازش خواهش کردم که رازم را پوشيده نگهدارد گوشوارهها و النگوها را هم خوشانه (حقالسکوت) بهش دادم، ترا بهخدا شما هم بهش بگو که آبروى مرا نريزد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگويد.' مادرشوهر آمد پهلوى بزه، بعبع کرد. گفت: 'اى بز! به کسى نگو که عروس من تلنگش در رفت، تا من پيراهن گلدارم را بياورم به تنت کنم و چادر ابريشمىام را هم روپوشت کنم.' رفت پيراهن گلدار و چادر ابريشمى را آورد و به بز پوشاند. در اين ميان پدر پسره رسيد و گفت: 'اين چه بازى است درآوردهايد بز را براى کى بزک و دوزک کردهايد؟' بز بعبع کرد. زنش رفت جلو گفت: 'کاريت نباشد عروسمان سرفيد و بزه فهميد، گوشواره و النگو بهش داد که به من نگويد، اما بزه به من گفت. من هم پيراهن و چادر بهش دادم که به کى ديگر نگويد چون نمىخواهم به ديگران بگويد، با اين چيزها سرش را گرم کرديم که راز را فاش نکند.' پدر شوهره رفت جلو و به بزى گفت: 'آفرين اى بز اگر به کسى نگوئى من هم کفشهاى ساغرىام را که تازه خريدهام به پاى تو مىکنم.' اين را گفت و کفشها را دراورد و به پاى بزى کرد. |
در اين ميان برادر شوهره رسيد انگشت به دهان ماند که اين چه بازى است سر بزه درآوردهاند. پرسيد: 'چرا همچين کردهايد؟' براش گفتند ... او هم کلاهش را از سرش ورداشت و سر بزى گذاشت. حالا بز تماشائى شده است! گوشوار به گوش و چادر و پيراهن به تن. کفش و پا و کلاه به سر، قوم و خويشها هم، همه دورش را گرفتهاند و تلواس (دلواپسي) دارند و هى بهش مىگويند: 'اى بز! مبادا به قباد شوهر اين زن بگوئيت زنت تلنگش در رفت که فرمان رهائى به دستش مىدهد و بيچاره مىشود.' سفارشها به بز تمام نشده بود که شوهرزن سررسيد. بزى را ک آنطور ديد، جويا شد، چه خبر است؟ گفتند: 'چيزى نيست.' گفت: 'پس چرا بزى را به اين ريخت درآوردهايد!' گفتند: 'به کسى نگو حرف پهلوى خودمان بماند زنت داشت جارو و پارو مىکرد که يکدفعه صدائى درآمد، بزه خيال کرد که صدا از زنت بوده ازش خواهش کرد که به کسى نگويد و براى خموشانه گوشواره و النگوش را به گوش و دست بزه کرد و در اين ميان من رسيدم ازش پرسيدم چه خبر است؟ گزارش خودش را گفت. من هم پيراهن و چادرم را به بزه دادم که راز را فاش نکند، پدر و برادرت هم آمدند آنها هم کفش و کلاهشان را پيشکش کردند. اين همه کارها را هم کرديم که به تو نگويد، اما بدان و آگاه باش که صدا از زنت در نيامده است و بزه آلشى (عوضي) شنيده.' |
قباد وقتى اينها را شنيد دود از کلهاش بلند شد و گفت: 'من نمىتوانم ميان شما دستهاى ديوانهها زندگى کنم، شماها را همينجا مىگذارم و مىروم.' از خانه بيرون آمد و رفت به سراغ پدرزن و مادرزن و سرگذشت زن و کسى و کارش را براى آنها گفت و گفت: 'به من بگوئيد با اين ديوانهها چهکار کنم؟' آنها هم رفتند يک جگر گنديده آوردند و گفتند: 'ما هم از دست دخترمان و کسى و کار تو، دلمان مثل اين جگر خون است اما چارهاى نيست بايد سوخت و ساخت.' گفت: 'من نمىتوانم با شما ديوانهها بسازم. از اين شهر به شهر ديگر مىروم اگر آنجا هم مردم را از شما ديوانهتر ديدم پيش شما برمىگردم و اگر نه ديگر پايم را توى اين شهر نمىگذارم.' اين گفت و گيوههايش را ور کشيد و از دروازه بيرون رفت. رفت، رفت تا رسيد به شهرى در آن ور کوه. يک خرده توى برزن و بازار گشت، آنوقت از خستگى و گرسنگى روى سکوى خانهاى نشست. در اين ميان يکى از خانه بيرون آمد و ديد بيگانهاى روى سکو نشسته، فهميد که از مردم اين شهر نيست و ناچار گرسنه و تشنه هم هست. |
بعد از سلام و احوالپرسى برگشت به خانه و يک باديه آش شب مانده آورد براش که بخورد. قباد ديد کاسه خيلى بزرگ است اما ميانش به اندازهٔ يک ترشىخورى بيشتر جا نيست، با دو سه هرت آش را سر کشيد و رفت توى نخ کاسه ديد، از روزى که توى اين کاسه چيز خوردهاند کاسه را نشستهاند و هميشه ته مانده کاسهٔ نشسته روى هم مانده و خشک شده و کِوِره بسته و کاسه تنگ شده؛ بعد از خورن آش بديه را بر لب جوى آب ريگ مال و گل مالش کرد و پاک و پاکيزه شست و آورد دم در خانه، آن کسى که کاسه را گرفت ماتش برد براى اينکه تا آن روز نديده بود که کسى بلد باشد که کاسه را بشورد! فرياد زد. رفت توى خانه و گفت: 'کاسه گشادکن آمده - خانه آباد کن آمده' اهل خانه آمدند بيرون دور قباد را گرفتند و کاسهها را آوردند پهلوش و گفتند: 'پول بهت مىدهيم اين کاسهها را گشاد کن.' پول گرفت و کاسه را گشاد کرد، بارى از اين خانه و آن خانه به سراغش آمدند و کاسهها برايش آوردند که گشاد کند، چه روزى توى آن شهر ماند و کاسهها را شست و به ريششان خنديد و پول زياد به جيب زد و گفت: 'اينها از کس و کار من ديوانهترند.' و روانهٔ شهر ديگر شد. |
چلهٔ زمستان بود که به شهر ديگر رسيد. ديد مردم از سرما مىنالند. يک دستهاى از مردم ميان لحافى را سوراخ کرده از گردنشان آويزان کردهاند و دور کمرشان را ريسمان بستهاند - يک دستهٔ ديگر ديگها را روى آتش گذاشته و توش آب ريختهاند تا بجوشد و از بخارش گرم بشوند، دسته ديگر گل داغ مىکنند و به بدنشان مىمالند. هر دستهاى يکجور از سرما مىخواهند خودشان را نگهدارند. قباد آمد از هيزم زغال درست کرد و از پنبه و کرباس لحاف دوخت و از گل پخته کلک درست کرد و کرسى را بهپا کرد. اهل خانه کوچک و بزرگ پير و جوان رفتند زيرش و گرم شدند و کيف کردند. يواش يواش خانههاى ديگر فهمديند، آمدند پهلوش پول زيادى بهش دادند تا براشان کرسى گذاشت، پولهائى را که پيدا کرده بود همه را سکه طلا کرد و از آن شهر به شهر ديگر رفت براى آنکه همه از همشهرىهاى خودش ديوانهتر بودند نزديک غروب وارد شهرى شد و يک خرده توى کوچه و بازار گشت تا به کاروانسرائى برود و اطاقى بگيرد. همينطور که توى کوچه و برزن مىگشت ديد دم در يک خانهاى غوغائى بهپاست و زن و مرد زيادى آنجا هستند و گفتوگو و هياهوى زيادى در ميان است، ديد عروس آوردهاند به خانهٔ داماد، عروس قدم بلند است و در خانه کوتاه و عروس پشت در مانده، دستهٔ عروسان مىگويند: 'سر در خانه را خراب کنيد تا عروس برود تو دستهٔ دامادان مىگويند: 'چرا ما سر در را خراب کنيم شما گردن عروس را بزنيد تا کوتاه بشود و تو برو.' سر اين حرف بگو نگو داشتند. قباد رسيد جلو گفت: 'صد اشرفى به من بدهيد تا عروس را توى خانه بکنم که نه سر در خراب بشود و نه گردن او زده بشود.' همه پذيرا شدند، قباد هم رفت پشت سر عروس يک پس گردنى بهش زد که دولا شد و از در رفت تو، مردم خوشحال شدند او هم صد اشرفى گرفت و از آن شهر به شهر ديگر رفت. |
از دروازهٔ شهر رفت تو - از کوچهٔ اول به کوچهٔ دوم رسيد که ديد در خانهاى واست و گفتگوست. مردم هم پشت به پشت ايستادهاند يکى دو نفر گريه مىکنند. اين هم رفت جلو و پرسيد: 'چه خبر است؟ گفتند: 'دختر فرماندار شهر رفته از پستو پنير دربياورد، دستش توى پستو گير کرده. بردندش پهلوى داناى شهر او هم گفته يا بايد پستو را شکست يا دست دختر را بريد. فرماندار مىگويد چون دختر دو تا دست دارد بايد دستش را بريد. حالا رفتند کارد بياورند! دختر و مادر هم گريه مىکنند .' قباد گفت: 'من اين کار را درست مىکنم طورى که که نه پستو شکسته بشود و نه دست دختر بريده!' گفتند: 'زودباش بيا جلو هنر خودت را نشان بده!ش رفت جلو ديد دختر يک تکه پنير گنده را گرفته که از پستو در بياورد چون تکه بزرگ است درنمىآيد؛ دختر هم نمىداند که اگر پنير را ول کند دستش درمياد؛ آنهاى ديگر هم نمىدانند. فورى قباد يک وشگون قايم از پشت دست دختر گرفت دختره هم انگشتهاش شل شد و پنير افتاد تو پستو و دستش درآمد و فرماندار و همهٔ مردم خوشحال شدند و پناه اشرفى به قباد دادند. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...