0

خاطرات آمرین بالمعروف..6

 
nmzohy
nmzohy
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1392 
تعداد پست ها : 156
محل سکونت : کرمانشاه

خاطرات آمرین بالمعروف..6
جمعه 22 فروردین 1393  9:52 AM

درب اتوبوس


هوا خیلی گرم بود و منم حسابی عجله داشتم. منتظر  اتوبوس خط واحد برای رفتن به دانشگاه بودم. اتوبوس مقصدم اومد. دوستم هم همون لحظه رسید. بعد از سلام و احوال پرسی با هم رفتیم تا سوار اتوبوس بشیم.

 پشت درب مخصوص خواهران منتظر بودیم راننده در و باز کنه که کارتمون رو بزنیم و سوار بشیم اما راننده درو  باز نکرد... .

بوق زد به نشونه اینکه بیاین از درب __ جلو که ورودی برادرانه سوار بشین... .

رفتم جلو گفتم لطفا در خواهران رو باز کنید سوار بشیم.

راننده گفت :خانم کسی شما رو نمیبینه. میگم چشماشون رو ببندند ،سوار بشین!

چند نفر جلو آروم خندیدند.

خیلی عصبانی شدم، اما کاملاً خشمم رو فرو کش کردم.

دوستم خواست سوار بشه، دستش رو گرفتم و نگذاشتم.

گفتم: حاج آقا!   ببخشید  این اتوبوس شماست، نه؟

گفت: بله، البته من راننده اونم، ولی یه جورایی صاب خونم.

گفتم:پس اتاق کار و محل کسب شماست. خود شما هم از جمله ای که پشت اتوبوس شما نوشته منظورم ورودی خواهران ه اطلاع دارید حتماً .... . پس اگر من از درب جلو وارد بشم به محل کار شما، به جمله شما_ و در واقع به شما بی احترامی کردم، درسته؟

بعد درسته توی محل کار شما چند نفر با جمله ی شما به ناموس دیگران بخندند؟

راننده به حرفام خوب گوش داد و گفت: حرف حساب جواب نداره، شما درست میگید. میبخشین_____ بفرمایید.

در رو باز کرد و سوار شدیم... .

هفته بعد، باز هم همون ایستگاه منتظر اتوبوس دانشگاه بودم که دیدم باز همون آقا راننده اتوبوسه.

نرفتم جلو تا ببینم راننده درب خواهران رو باز میکنه یا فقط همون لحظه باز کرده.

خدا را شکر دیدم حتی وقتی خانمی خواست از درب جلو وارد بشه آقای راننده مخالفت کرد.

بازهم خدا رابسیار شکر کردم که آن لحظه عجولانه سوار اتوبوس نشدم.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها