دندان آهنى
شنبه 20 آذر 1389 4:39 PM
دندان آهنى
|
روزى بود روزگارى بود. در يک شهر بزرگ پادشاهى بود که اصلاً بچهدار نمىشد. پادشاه و زنش خيلى ناراحت بودند. براى اين که معلوم نبود بعد از پادشاه سلطنت به چه کسى خواهد رسيد. پادشاه که خيلى غمگين بود از وزيران و قوم و خويشهايش مىخواست که به او بگويند چهکار کند. قوم و خويشها که بيشتر آنها خودشان را بعد از پادشاه همه کاره حساب مىکردند، مىگفتند ما هيچ راهى به عقلمان نمىرسد، تا اينکه يک روز يکى از نزديکان شاه گفت که در فلان شهر و فلان محله آدمى هست که مىگويند دعائى مىدهد که زنها بچهدار مىشوند. پادشاه چند نفر را فرستاد تا بروند و آن مرد را بياورند. پس از چند روز فرستادگان پادشاه بههمراه آن مردم دعانويس برگشتند. پادشاه از مرد دعانويس خواست تا دعائى بدهد که آنها هم (خود و همسرش) بچهدار شوند مرد دعانويس قبول کرد و مهلت خواست دعا را نوشت و پيش پادشاه آمد، دعائى داد و گفت: اين دعا بايد هميشه پيش زن پادشاه باشد و يک سيب هم داد و گفت من به اين سيب دعا خواندهام نصف آنرا پادشاه و نصف ديگرش را زن پادشاه بخورد. پادشاه انعام خوبى به او داد و او هم همان روز رفت. پادشاه و زنش به دستور دعانويس عمل کردند. چند ماهى گذشت تا آنکه زن پادشاه فهميد که باردار شده. |
مردم همينکه فهميدند و شنيدند که پادشاهشان بچهاى خواهد داشت خوشحال شدند. البته زن پادشاه سالها قبل پسرى بهدنيا آورده بود که دشمنان پادشاه او را دزديده بودند و حالا مىديدند پادشاه بچهٔ ديگرى خواهد داشت نگران بودند و با يک طرح قبلى بچهٔ پادشاه را که حالا چند ساله شده بود پيش پادشاه فرستادند و به بچه هم ياد دادند که از آنها حرفى نزند و گرنه او را خواهند کشت. پادشاه وقتى که شنيد پسرش پيدا شده خيلى خوشحال شد ولى هر چه سؤال کرد کى او را دزديده گفت نمىدانم کسانى هم که پسر پادشاه را دزديده بودند از آن شهر فرار کردند. پادشاه و زنش خيلى خوشحال بودند که بهزودى صاحب فرزند ديگرى هم مىشوند و اين دو بچه زندگى آنها را شيرين مىکنند. ماههاى انتظار هم تمام شد و زن پادشاه دخترى زائيد. هيچکس انتظار نداشت که زن پادشاه بچهاى بهدنيا بياورد و همه فکر مىکردند که يکهزاست. دوستان حالا حوشحال و دشمنان نگران بودند. پسر پادشاه بزرگ مىشد و هر چه بزرگتر مىشد باهوشتر و زرنگتر هم مىشد. دختر پادشاه هم کمکم دندان درمىآورد ولى يک مرتبه ديدند که دو دندان آهنى در آروارهٔ بالا و دو دندان آهنى ديگر در آروارهٔ پائين درآورده. همه مىترسيند که مبادا اين دندانها بلائى براى مردم بشود. |
اين دختر بهقدرى زود بزرگ مىشد که همه متعجب کرده بودند. شش ماهه بود که به اندازهٔ يک بچهٔ دوساله شده بود و کمکم هنگام شير خوردن پستان مادرش را گاز مىگرفت طورى که قدرى از گوشت آن کنده مىشد و دختر آنرا مىخورد. کار به جائى رسيد که هر دو پستان مادرش را خورد. او را از شير برداشتند ولى او که هنوز يک سال بيشتر نداشت هر کس به او نزديک مىشد دندان مىگرفت و قدرى از گوشت او را مىخورد. چند سالى گذشت. همه به اين خوى دختر پادشاه عادت کرده بودند و کسى جلو نمىرفت مخصوصاً وقتى که او گرسنه مىشد. او خيلى هم غذا مىخورد. تقريباً روزى يک ديگ بزرگ برايش غذا مىپختند حالا دختر پادشاه حسابى راه افتاده بود و به همهجا مىرفت. يک روز خدمتکاران قصر پادشاه ديدند که بعضى از گاوهايشان مايه ندارند همه ترسيدند و به فکر چاره افتادند ولى نمىدانستند چه کسى مايههاى گاوها را بريده است. بعد از مدتى که مواظب بودند تا ببينند چه کسى مايههاى گاوها را مىبرد ديدند دختر پادشاه يواش وارد طويله شد زير پستان يکى از گاوها رفت و شروع به خوردن شيرن گاو کرد وقتى که بلند شد ديدند گاو مايه ندارد آن وقت فهميدند که مايههاى تمام گاوها را دختر پادشاه خورده و خلاصه وقتى که دختر چند تا گاو را اينجورى کرد از همان راهى که آمده بود برگشت ولى هيچکدام از خدمتکاران جرأت نداشتند که پيش دختر بروند يا از او شکايت کنند يا به او بگويند که ديگر اين کار را نکند. |
دختر پادشاه خيلى زورمند شده بود درست مثل يک غول با داندانهاى آهني. آوازهٔ دختر پادشاه توى شهر پيچيد و همه از آخر و عاقبت کار خودشان و اين دختر مىترسيدند و به او لقب دندوآهنى داده بودند. دندوآهنى که خيلى بزرگ شده بود ديگر غذاى خانه شکمش را سير نمىکرد به جان گلهٔ گوسفند پادشاه افتاد. روزى يک گوسفند بزرگ از گله جدا مىکرد و خامخام مىخورد. پسر پادشاه که ديد وضع خيلى خراب است فکر کرد از آن شهر برود ولى پادشاه و زنش نگذاشتند و گفتند دندوآهنى که يک غول است تو يکى براى ما بمان. پسر هم روى آنها را به زمين نينداخت. دختر کمکم تمام گلهٔ گاو و گوسفندها را و حتى خرها و شترها را هم خورد و سر ب جان خدمتکارها گذاشت. هر روزى يکى دو تا از آنها را مىخورد. از خدمتکارها هم چيزى باقى نماند. چشمانش مثل دو کاسهٔ خون بود و همه از چشمهايش مىترسيدند و جرأت نداشتند به او نزديک شوند. يک روز مادرش را هم خورد. پسر پادشاه که ديد وضع خيلى خراب است و جز او و پادشاه کسى در قصر نيست. گفت امروز فردا ما را هم خواهد خورد بايد فرار کنيم ولى پادشاه گفت. |
نه... خلاصه پسر پادشاه فرار کرد و به دهى دور افتاده رفت. دندوآهنى به بهانهاى مردم را يکىيکى به قصر مىکشاند و آنها را مىخورد. کار به جائى رسيد که عدهاى فرار را برقرار ترجيح دادند و از آن شهر رفتند. دندوآهنى به هر کس که توى کوچه و بازار مىرسيد او را مىگرفت و مىخورد. روزى خيلى گرسنه بود هر چه دور و برش را گرديد ديد چيزى نيست که بخورد. فوراً پدرش را خورد! مردم هم که مىديدند پادشاه هم ندارند و از دندوآهنى هم مىترسيدند بيشتر سعى مىکردند فرار کنند ولى مگر دندوآهنى مىگذاشت. تا از دور مىديد کسى مىخواهد فرار کند مثل اجل معلق سر مىرسيد و او و بچههايش را يکجا مىخورد. روزها دندوآهنى به بالاى برج قصر مىرفت و از آن بالا مواظب بود. همينکه از دور مىديد کسى مىخواهد فرار کند مثل ديوها تنوره مىکشيد و او را يک لقمه مىکرد. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...