فلسفه نام گذاری ماههای شمسی و سیزده به در؛ در روایت حتما بخوانید
یک شنبه 10 فروردین 1393 7:03 PM
آیا تا به حال از خود از خود پرسیده اید چرا نوروز را جشن میگیریم؟
چرا دوازده روز تعطیل می کنیم نه یک روز کم نه یک روز بیشتر ؟
و چرا روز سیزدهم به بیرون از شهر می رویم؟
جواب این سوالات را در کلام امیر المومنین علی علیه السلام جویا شوید:
مرحوم صدوق در کتاب شریف علل الشرایع، از عیون اخبار الرّضا علیه السّلام، از شخصی به نام همدانی، از علی، از پدرش، از هِرَوی، از امام رضا علیه السّلام، از پدرانش، از امام حسین بن علی علیهم السّلام نقل میکند که فرمود:
سه روز قبل از ضربت خوردن أمیرالمؤمنین علیه السّلام، مردی به نام عمرو از اشراف بنیتمیم خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: «ای أمیرالمؤمنین، مرا از داستان و سرگذشت اصحاب الرَّس مطّلع گردان که در چه زمانی بودند و در چه سرزمینی سکونت داشتند و پادشاه ایشان چه کسی بود؟ و آیا خداوند پیامبری به سوی ایشان فرستاد یا خیر؟ و به چه جهت مورد خشم و غضب خداوند قرار گرفتند و هلاک شدند؟ چرا که من در کتاب الهی نام ایشان را دیدهام، ولی از اخبار آنها چیزی دستگیرم نشده است.
در این هنگام علیّ علیه السّلام به او فرمود: «تو از داستانی سؤال نمودی که هیچکس پیش از تو از من سؤال ننموده است، و پس از این نیز نقل این داستان منحصراً از ناحیه من خواهد بود، و هیچ آیهای در کتاب الهی نمیباشد مگر اینکه من تفسیر آن را میدانم و حتّی اینکه در چه نقطهای از زمین، در صحرا یا بر فراز کوهها نازل شده است و در چه وقتی از شبانهروز بر رسول خدا فرود آمده است.» و در حالیکه با دست، اشاره به سینۀ مبارکش میکرد فرمود: «در اینجا علوم بسیاری انباشته شده است، ولی چه باید کرد که طالبان آن اندکاند و عنقریب است که مردم به واسطۀ از دست دادن من پشیمان گردند.»
سپس حضرت فرمودند: «ای برادر تمیمی، داستان اصحاب رس اینچنین است:
آنها قبیلهای بودند که درخت صنوبری را که به آن شاهدرخت میگفتند عبادت میکردند. و این درخت را یافثِ بن نوح کنار چشمهای که روشاب نام داشت پس از طوفان نوح، غرس نموده بود. و بدین جهت به آنان اصحاب رسّ میگفتند زیرا آنها پیامبرشان را درون چاهی انداختند. و این واقعه پس از سلیمان بن داود اتّفاق افتاد.
آنها دارای دوازده قبیله بودند که همگی آنها در کنار نهری به اسم ارس که از بلاد شرق است زندگی میکردند، و این نهر نیز به نام آنها نامگذاری شده است. و در تمام روی زمین نهری به فوران و گوارایی آن وجود نداشته است و هیچ قریهای از قریههای ایشان آبادتر و وسیعتر نبوده است.
نام یکی از این قریهها آبان بوده است و دیگری آذر و سوّمی دی و چهارمین بهمن و پنجم اسفندار و ششم فروردین و هفتم اردیبهشت و هشتم خرداد و نهم مرداد و دهم تیر و یازدهم مهر و دوازدهم شهریور. و بزرگترین شهر از این بلاد به اسم اسفندار بود و این همان شهری بود که پادشاه در آن سکونت میورزید و به نام ترکوذ بن غابور بن یارش بن سازن بن نمرود بن کنعان ـ که همان فرعون زمان حضرت ابراهیم بود ـ نامیده شده بود، و در این شهر همان چشمۀ معروف و درخت صنوبر وجود داشت.
هر کدام از این قبایل، دانهای از این درخت صنوبر را در بلدۀ خود کاشته بودند و از این چشمه، نهری به سوی آن درخت جاری ساخته بودند و این دانهها روئیده شد و به درختی بس تناور تبدیل گردید. و آنها آشامیدن و استفاده از این نهرها را بر خود حرام ساخته بودند و نه خود و نه چهارپایانشان حقّ استفاده از این نهرها را نداشتند، و هر کس که از این آبها مصرف مینمود به قتل میرساندند، و چنین میپنداشتند که آب این نهرها مایۀ حیات و زندگی خدایانشان میباشد و کسی نمیتواند از آنچه موجب حیات خدایانشان میباشد استفاده کند، و خودشان و چهارپایانشان از آب نهر رس که از نزدیک قریههاشان میگذشت استفاده میکردند.
و سنّت ایشان بر این بود که در هر ماه از سال در یکی از این قریهها، مراسم عید برگزار میکردند. و در کنار درخت صنوبر همگی اجتماع میکردند و بر روی درخت پارچهای از حریر که منقوش به انواع تصاویر بود میانداختند، و گوسفندان و گاوهایی به جهت قربان برای آن درخت میآوردند و ذبح میکردند و آنها را در میان شعلههای آتش برخاسته از هیزم، طبخ مینمودند، و هنگامی که دود آتش به هوا برمیخاست و هوا را آلوده و تار مینمود همگی به پای آن درخت به سجده میافتادند و به گریه و تضرّع مشغول میشدند و انتظار رضایت و خشنودی آن درخت را نسبت به خود میکشیدند. در این حال شیطان از راه میرسید و شاخههای آن درخت را به حرکت درمیآورد و از میان درخت همانند فریاد طفل خردسال فریاد برمیآورد که: ”ای بندگان من، از شما راضی و خشنود گشتم پس آسوده باشید و دیدگان شما روشن باد.“
در این وقت، آنها سر از سجده برمیداشتند و به شرب خمر و موسیقی میپرداختند و دستاری به دست میگرفتند و به شادی و پایکوبی، روز و شب خویش را میگذراندند و سپس به خانههای خود بازمیگشتند. و به خاطر همین است که ایرانیان، ماههای خود را به نامهای دوازدهگانۀ این شهرها نامگذاری کردهاند چون: آبانماه و آذرماه و ... .
زیرا در هر ماه، مراسم عید در یکی از این شهرهای دوازدهگانه انجام میپذیرفت و میگفتند: عید این ماه در فلان شهر و عید ماه آینده در شهر دیگر و همینطور ... . و هنگامی که نوبت به شهر بزرگ آنها یعنی اسفندار میرسید، همۀ افراد از کوچک و بزرگ نزد درخت صنوبر اصلی و چشمۀ معروف، گرد میآمدند و خیمههایی از دیباج منقوش به انواع صُوَر برمیافراشتند، و دوازده باب برای آن به عدد دوازده قبیله آماده میساختند و هر بابی مختصّ قبیلهای خاص بود. و خارج از این خیمهها برای درخت صنوبر به سجده میافتادند و قربانیهایی به مراتب بیشتر از آنچه برای درخت منطقۀ خودشان بود فراهم مینمودند. و در این هنگام ابلیس میآمد و درخت صنوبر را به شدّت تکان میداد و از میان درخت با صدایی رسا، با آنان به سخن میپرداخت و وعدهها و بشارتهایی به آنان میداد و از آنچه در سایر قبایل شیاطین وعده میدادند افزونتر مینمود.
سپس آن جماعت، سر از سجده برمیداشتند و آنچنان حال فرح و نشاط بر ایشان عارض میگشت که تمام وقت خود را در طول دوازده روز تمام، به شرب خمر و پرداختن به لهو و لعب و موسیقی، به عدد اعیاد سایر ماهها در قبایل دیگر میگذراندند. و آنگاه پس از دوازده روز به خانههای خویش بازمیگشتند.
و چون از زمانی که این قوم در کفر و شرک باللـه بودند مدّتی مدید گذشت، خداوند پیغمبری از بنیاسرائیل را از فرزندان یهودا فرزند یعقوب، به سوی ایشان برانگیخت. و این پیامبر زمان طولانی را در میان آنها بسر برد و آنان را به عبادت خدای یگانه و معرفت به ربوبیّت دعوت نمود، ولی هیچ فایدهای نبخشید و مؤثّر نیفتاد. و وقتی آن پیامبر شدّت انکار و سرپیچی ایشان را در راه باطل و ضلالت مشاهده نمود و اینکه هیچ پذیرشی نسبت به نصایح و دعوت به رشد و رستگاری در آنها پدید نیامد، و در حالیکه زمان فرارسیدن عید بزرگ در آن قریۀ بزرگ رسیده بود، به خداوند عرضه داشت: ”ای پروردگار من! بندگان تو راهِ انکار و تکذیب را در پیش گرفتهاند و کفر به تو را پیشۀ خود ساختهاند و بهجای پرستش تو، به پرستش و عبودیّت درختی که نه نفعی به حال ایشان دارد و نه ضرری متوجّه آنها مینماید، پرداختهاند. حال که چنین است تو قدرت و قهّاریّت خویش را به آنان بنما و این درختان را به تمامی، خشک فرما تا سلطنت و عظمت تو را به خوبی مشاهده کنند.“
مردم ناگهان مشاهده کردند که تمامی درختان آنها خشک و مانند چوب شدند و دیگر اثری از طراوت و حیات در آنها دیده نمیشود. پس، از این حالت به وحشت افتادند و سخت درمانده گشتند و به دو دسته تقسیم شدند، گروه اوّل میگفتند: ”این مرد که مدّعی رسالت از جانب خدای خویش و پروردگار آسمانها و زمین به سوی شما است، خدایان ما را سحر و جادو کرده است تا اینکه شما را از عبادت خدایانتان به عبادت خدای خود بازگرداند“، و گروه دوّم میگفتند: ”نه، مطلب اینچنین نیست بلکه خدایان ما غضب کردهاند و روی از ما برگرداندهاند، وقتی که دیدند این مرد آنها را هیچ میانگارد و ارزشی برایشان قائل نمیشود و ما را به عبادت غیر این خدایان فرا میخواند، و به همین جهت حسن و زیبایی خود را پنهان ساختند تا اینکه شما بر او غضب کنید و او را از میان بردارید و بر او غلبه نمایید.“ پس جملگی بر قتل او همدست و همداستان شدند.
ابتدا لولههایی از سرب آماده کردند و آنها را درون چشمه، روی هم قرار دادند و آب داخل آن را خالی کردند، سپس چاهی با دهانۀ تنگ در قعر آن حفر کردند و پیامبر خدا را درون آن چاه انداختند و سنگی بر دهانۀ آن گذاردند، سپس لولهها را از درون چشمه بیرون کشیدند، و پیامبر خدا به واسطۀ سرایت آب به درون چاه غرق گردید و از دنیا رحلت کرد. آنگاه گفتند: ”حال، این درخت بزرگ از ما راضی و خشنود خواهد شد و از اینکه مشاهده میکند ما شخصی را که از او مذمّت مینمود و از عبادت او منع میکرد اینچنین به سزای اعمالش رساندیم و آن را زیر درخت دفن نمودیم، از این عمل تشفّی مییابد و نور و طراوتش را دوباره به ما بازمیگرداند.“
و این در حالی بود که آنان در تمام طول روز صدای نالۀ این پیامبر را میشنیدند که به خداوند عرضه میداشت: ”ای سیّد و مولای من، تو خود شاهد این وضع و حال من میباشی و ضیق مکان و شدّت گرفتاریم را مشاهده میکنی، پس بر ضعف جسم و قوایم رحم کن و درماندگیم را بنگر و روح مرا به سوی خود قبض نما و خواست مرا به تأخیر مینداز.“ و همینطور این پیامبر مناجات میکرد تا اینکه روح از بدنش مفارقت نمود.
در این هنگام خدای متعال به جبرائیل خطاب نمود: ”ای جبرئیل! آیا این بندگان من چنین پنداشتهاند که از بردباری و مکر من در امان میمانند در حالیکه غیر مرا پرستش کردهاند و پیامبر مرا به قتل رساندهاند؟! آنان نمیدانند که نمیتوانند از غضب من در امان باشند یا از سلطنت من خارج گردند، در حالیکه من از کسی که عصیان کند و از عقابم نهراسد انتقام خواهم گرفت. و من به عزّت و جلالم سوگند یاد کردهام که آنان را مایۀ عبرت همگان قرار دهم.“
پس در حالیکه مشغول مراسم عید و گذراندن اوقات خوش بودند، خداوند بادی به شدّت سرخ و سهمگین و بنیانکن بر آنها مسلّط گردانید که عقل و هوش از آنان بربود و با یکدیگر برخورد کرده، کوبیده میشدند. و زمین نیز در زیر پای آنان مانند کبریت گداخته درآمد و ابری سیاه بر فراز سر آنان نمایان گشت و مانند سقفی آتشین تمامی آنان را در برگرفت و تمامی بدنها و اجسام آنان را مانند سرب گداخته در درون آتش مذاب نمود.
پس به خدا پناه میبریم از غضب او و نزول هلاکت و سخط او، و هیچ اتّکا و قوّتی نیست مگر به خدای علیّ و عظیم. پایان ترجمه روایت