0

اینجا دارم از ترس می‌میرم

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اینجا دارم از ترس می‌میرم
شنبه 2 فروردین 1393  2:23 PM


درباره «خوف» اثر شیوا ارسطویی

 


«پسر سرهنگ هر سه‌تا سگش را برد ته باغ، سرشان را گذاشت لب استخر و گوش تا گوش برید و برگشت و یک کیسه موش خالی کرد توی سوییت و رفت. به شمردن موش پنجم نرسیده بودم که نه می‌پرید نشست روی شانه‌ام و از آنجا افتاد روی میز آشپزخانه و بعد دوید زیر میز و افتاد توی کیسه خالی برنج. ولی حمله هراس و آسیمه‌گی من از صدای خش‌وخش موش‌ها، از زندان انفرادی شروع شده بود... .»

 

اینجا دارم از ترس می‌میرم

 

 این آغاز تکان‌دهنده ‌رمان اخیر شیوا ارسطویی؛ «خوف» است. این رمان از همان ابتدا؛ عنوان کتاب از خوف و هراس می‌گوید. هراس‌های «شیدا»، شخصیت اصلی رمان، زن نویسنده‌ای که در سوییتی خوفناک وسط باغی با صاحبخانه، پسر سگ‌کش دیوانه سرهنگ سر می‌کند با «هراس از فضاهای بسته و کوچک. از نام و نام‌خانوادگی. از به‌هم‌خوردن درهای آهنی. و خش‌وخش موش‌ها...» همان‌طور که پشت‌جلد رمان هم آمده، راوی در مواجهه با نوع زندگی‌اش- انتخاب تنهایی برای نشستن و نوشتن- و واقعیت‌هایی که این نوع از زندگی پیش‌رویش قرار داده، دچار اضطراب و هراسی خارج از حد توان انسان می‌شود؛ هراسی که متن آن را در درون زندگی شخصیت‌ها روایت می‌کند، اما علتش را جایی در بیرون جست‌وجو می‌کند. در فصل دوم؛ «قول کاوه»، شیدا «زن شیداصفت دمدمی‌مزاجی» توصیف می‌شود و زندگی یا هراس‌هایش، «تئاتری ارزان‌قیمت». کاوه معتقد است شیدا ماجراهای شاخدار فک می‌زند و حرف‌ها و ترس‌هایش از پسرسرهنگ، سگ‌کشی‌هایش و موش‌ها فقط خیالبافی‌های اوست. «ول‌کن این قصه پسر سرهنگ‌رو، شیداجان! قصه پدر سرباز را بنویس!»، اما شیدا روایت دیگری دارد: کاوه ماجراهایی که در واقعیت آدم را می‌ترساند، باور نمی‌کند. فصل آخر رمان اما روایت چرخشی می‌کند.

ترس‌خوردگانِ ترسناک

نشست نقد و بررسی رمان «خوف» با حضور نویسنده، احمد غلامی، پویا رفویی و شیما‌ بهره‌مند:

شیمابهره‌مند: «خوف»، خواسته یا ناخواسته ویژگی‌های یک دوران را نشان می‌دهد، ‌از این‌رو می‌توانیم به‌نوعی شخصیتِ یک دوران یا یک دوره‌ای از جامعه را شناسایی و بررسی کنیم. شاید بشود از یک نوع سیاستِ ادبیات صحبت کرد که ربطی به سیاستِ نویسنده یا تعهد شخصی او یا حتی به شیوه بازنمایی وقایع سیاسی و دیدگاه‌های نویسنده هم ندارد. ادبیاتی که خودش می‌خواهد سیاست‌ورزی کند و یک‌سری نشانه‌هایی به منتقد یا مخاطب بدهد تا شخصیت یک دوران را تصویر کند. فکر می‌کنم اینجا نقطه آغاز خوبی برای بحث باشد.

پویارفویی: علاوه بر این، «خوف» رمانی است که می‌شود کلمه «کالت» را هم در زمره خصائص آن ذکر کرد. چون فارغ از ارزش‌های زیباشناختی، ویژگی‌های‌های نسلی و دوران-محور نیز دارد. تمایل به «کالت» در خوف خیلی چشمگیر است، از این بابت که خواسته یا ناخواسته از کاربران یا دست‌اندرکاران فرهنگ در یک دوره خاصی از تاریخ ایران گزارشی روایی به دست می‌دهد. مستقل از اینکه بخواهیم به طرز نگاه نویسنده یا شکل خاص روایت بپردازیم، این ویژگی برجسته است. از سوی دیگر شاید «خوف» فاتحه‌ای باشد بر شکل خاصی از داستان‌نویسی که ظرف حدودا یک دهه بر فضای ادبیات ایران حکمفرما شد و اتفاقا در این رمان نگاه انتقادی به آن موج می‌زند. کتاب در 22 فصل تنظیم شده و چهار کاراکتر اصلی دارد: نغمه، شیدا، ژینوس و کاوه. نکته دیگر اینکه عنوان فصل‌ها، «قول» است و این تنها سرنخی است که ما را به سمت شیوه روایت هل می‌دهد، که به عبارتی، اینها خودشان نیستند که حرف می‌زنند بلکه قول آنهاست.

شیواارسطویی: نه! نه رمانی است درباره ترس و نه قرار است یک رمانِ ژانر وحشت باشد. به این دلیل مهم که رمان ژانر وحشت و رمان درباره ترس نوشته می‌شود برای ترساندن مخاطب، یا همذات‌پندار کردن مخاطب در یک فضای وحشت. درصورتی‌که رمان‌هایی مثل خوف، ترس را مگافین می‌کنند، بهانه روایت می‌کنند. این نوع رمان برای ترساندن نوشته نشده بلکه برای به فکر واداشتن مخاطب نوشته شده. ژانر وحشت مولفه‌های خاص خودش را دارد که «خوف» هیچ‌کدام از آنها را ندارد.

رفویی: قبول. می‌پذیریم که«خوف»، نوعی تفکر یا تامل درباره ترس است. اما چه‌جور ترسی؟

ارسطویی: ملموس‌ترین ترس‌ها. به نظر من در آثار ادبی‌ یا در مدیوم‌های دیگر هرگاه سراغ ترس رفتیم، بیشتر به بخش‌های انتزاعی ترس پرداخته‌ایم. و فراموش کردیم یا اجازه و فضایش را نداشتیم که از ترس‌های ملموس بگوییم. انسان شهری در شرایط بسیار پیچیده‌ای با لایه‌های متفاوت ترس سروکار دارد. و ترس یک چیز کاملا ملموس است که تمام رمان تلاش دارد این را منتقل کند. یک‌سری ترس‌های جدید در زندگی ما و در عصر جدید به وجود آمده که وادارمان می‌کند از ذهنیتِ ترس به طرف عینیتِ ترس فراروی کنیم. آنقدر به آن ترس‌های فلسفی و انتزاعی چسبیده‌ایم که به نظرم لازم بود به ترس‌هایی که در دو قدمی ما وجود دارد بپردازم.

رفویی: ولی در این کتاب، بیشتر از «ترس»با مفهوم «حقارت» یا فرآیند تحقیرشدن، روبه‌رو هستیم. دلیلش هم این است که ترس با آنکه حس قدرتمند و صادقی است، سیال فرار هم هست.

ارسطویی: یک جمله کلیدی در مورد این نگاه شما در رمان وجود دارد: «بدی ترسیدن این است که آدم حتی نمی‌تواند گریه کند» که شاید به خاطر همان ناپایداری ترس است. آن اندوهی که آدم را به گریه وامی‌دارد اندوه پایداری است که در آدم رسوب می‌کند. اما این ترس حتی آدم را افسرده هم نمی‌کند، اصلا آدم هیچ واکنشی در برابرش نمی‌تواند انجام دهد. ترسی ناپایدار و مغشوش‌کننده و تکرارشونده آنطور که ذهن راوی را مغشوش کرده.

هراس‌های «شیدا»، شخصیت اصلی رمان، زن نویسنده‌ای که در سوییتی خوفناک وسط باغی با صاحبخانه، پسر سگ‌کش دیوانه سرهنگ سر می‌کند

احمدغلامی: من می‌خواهم به موضوعی در شخصیت‌های رمان اشاره کنم. و آن لغزش دیدگاه شیداست که یکدفعه دل می‌بست و یکدفعه فارغ می‌شد. با اینکه می‌گویید، ترس حاکم بر جامعه‌ای می‌تواند موجب متلاشی شدن شخصیت آدم‌ها ‌شود و این متلاشی شدن شخصیت آدم‌ها باعث می‌شود که از همه چیز بترسند و به هم اعتماد نداشته باشند، موافقم.اما با تحلیل‌تان از شخصیت پسر سرهنگ، اینکه او بهانه ترس موجود در رمان است، موافق نیستم. درواقع پسر سرهنگ نمی‌تواند این دیدگاه شما را نمایندگی کند. به واسطه شخصیت پسر سرهنگ یک نگاه تاریخی به ترس می‌شود. و به همین دلیل من شخصیت پسر سرهنگ را دوست دارم. البته من خیلی دوست ندارم بر مفهوم«ترس» تاکید کنم، بلکه می‌گویم از این طریق یک نگاه تاریخی در رمان پیدا می‌شود. به همین دلیل هم پسر سرهنگ که از قدرتی زوال‌یافته می‌آید، مدام فکر می‌کند دسیسه‌هایی علیه او در جریان است و مدام می‌ترسد و البته می‌ترساند. چرا نقش پسر سرهنگ را پررنگ‌تر نکردید. یا چرا قولی برایش نگذاشتید؟

ارسطویی: جاهای دیگر هم گفته‌ام و اینجا هم به این دلیل که احساس می‌کنم بحث تکنیکی‌تر و حرفه‌ای‌تر است، بیشتر به آن می‌پردازم. رمان در ابتدا با نقل قول‌های پسر سرهنگ شروع شده بود که دلایل موجهی هم داشت برای ترساندن، اینکه باید این زن مشکوک را که دارد در خانه‌شان زندگی می‌کند بترساند. اما با اینکه شیزوفرنیک بودنش زبان روایت را جذاب می‌کرد، در کلیت روایت هیچ کمکی نمی‌کرد. یعنی فقط یک جذابیت آنی داشت و در کلیت و هارمونی متن تاثیرگذار نبود. «خوف» از رمان‌هایی است که خیلی باحوصله رویش کار کردم و بازنویسی‌اش کردم. هر چه جلو می‌رفتم و قول‌های پسر سرهنگ را بازخوانی می‌کردم، می‌دیدم که این دیوانه پریشان‌تر از آن است که بخواهد از خودش صدایی یا قولی داشته باشد. ‌دیدم دارم این صدا را منطقی می‌کنم. بنابراین به کسی که دارد می‌ترساندش پناه بردم و از آن استفاده کردم. به هر حال شیدا نویسنده است و با اینکه متهم به توهم‌داشتن می‌شود، اما توهمش واقعی نیست. توهم واقعی مال پسر سرهنگ است.

غلامی: بله، اگر قولی دستش می‌دادید توازن رمان به‌هم می‌خورد. در واقع این سوال من بیشتر انحرافی بود. بگذریم. من به محتوای رمان انتقادی دارم که فکر می‌کنم موضوعی اساسی است، که جدا از محتوای رمان، کل اندیشه اثر را دربرمی‌گیرد. در رمان شما نوعی نگاه منفی به مقاومت و مبارزه وجود دارد. و شاید این تنها نکته‌ای باشد در رمان که مرا آزار می‌دهد.

ارسطویی: اجازه بدهید بگویم چرا این حس منفی نسبت به این طبقه یا این قشر در تمام رمان جاری است. من فکر ‌می‌کنم این تلاش موجودی که با آن سروکار داریم و در رمان مدام به آن پرداخته می‌شود، محصول نوعی آرمان‌گرایی است که ما از همین طبقه به ارث برده‌ایم و این به خودی‌خود یک واکنش منفی تولید می‌کند. شما را نمی‌دانم، ولی من فکر می‌کنم از نسلی باشم که قربانی شکل خاصی از آرمان‌گرایی بوده. آن‌قدرکه باید به واقعیت‌ها نپرداختیم. جایی در رمان شیدا می‌گوید، من دارم از ترس می‌میرم، خدایا همه چی داره قلابی از آب در میاد. و من به‌عنوان مولف فکر می‌کنم این «قلابی از آب درآمدن»، محصول همان آرمان‌گرایی سطحی، غیرعملگرایانه، میل به پروردن قهرمان و جست‌وجوی قهرمان به جای جست‌وجوی آسایش و راحتی است.

غلامی: بله در رمان نوعی ستایش از زندگی دیده می‌شود اما این ستایش از زندگی به سرانجامی نمی‌رسد. چون شیدا نمی‌تواند زندگی را ستایش کند.

ارسطویی: نه، شیدا زندگی را ستایش نمی‌کند. اگر از منِ مولف می‌پرسید، می‌گویم که آنچه قرار بود از تمام این مبارزات دست ما را بگیرد، رسیدن به یک زندگی راحت و آسوده بود. ولی در عمل ما زندگی کردن را یاد نگرفتیم. به نظر شما بلدیم زندگی کنیم؟

رفویی: من می‌خواهم از همین‌جا بحث را دنبال کنم البته به‌صورتی‌که با فرم گره بخورد. از چیزهایی که به‌خصوص در تجربه بار اول خواندن رمان توی چشم می‌زند، توزیع نابرابر قول‌هاست.

فصل‌های این کتاب متوازن نیستند و دوپارگی در آنها به‌خوبی مشهود است. آگاهی‌ای که هیچ‌ تخیلی را به خود نمی‌پذیرد و لاجرم با ملال دست‌وپنجه نرم می‌کند و در قطب دیگر، از آنجا که تخیل با زندگی پیوند نمی‌خورد، در خلأ به یادآوری و تداعی خاطره زندان رضایت می‌دهد. این دو نگره، یعنی «تخیل فاقد آگاهی» و «آگاهی فاقد تخیل» وجه مشخصه فضای فرهنگی پساانقلاب است و بدیهی است که وضعیت قبلی را با اصطلاح «آرمان‌گرایی» نفی می‌کنند. از این بابت است که من فکر می‌کنم خوف کتاب کالتی است.

ارسطویی: به نظرم از جنبه خیلی ساده‌تری هم می‌شود به رمان نگاه کرد. و ال%D

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها