پاسخ به:هنر در اسلام
یک شنبه 3 فروردین 1393 3:06 PM
شهید سید مرتضی آوینی
...كلمه «رسالت » نيز از آن كلماتي است كه از موقع و مقام خويش خارج شده و هر جايي شده است .
كلمه «رسالت » شأنيتي دارد كه اطلاق آن جز در مقام انبياي مرسل جايز نيست و البته چه بسا كه اين سخن نگارنده نيز در روزگار «تعميم نبوت » مضحك باشد- كه باكي نيست.
رسالت هنر و ادبيات چيست ؟
هنر و ادبيات بايد ملتزم باشند و يا آزاد؟ ... و اصلا در روزگاري كه «آزادي قلم » از سنخ آزادي جنسي و اقتصاد آزاد است اين پرسش ها به چه كار مي آيند؟
«آزادي » ميان ما و آزادانگاران مشترك لفظي است و چه بسا كه اين دو آزادي در ظاهر نيز مشابهت هايي با يكديگر داشته باشند.
آن آزادي كه مي گويند، «رهايي از هز تقييد و تعهدي » است و اين آزادي كه ما مي گوييم نيز «آزادي از هر تعلقي » است .
تفاوت در آنجاست كه :
در اين صورت ، اگر براي بشر قائل به حقيقتي فردي يا جمعي نباشند كه با رهايي از تقييدات و تعهدات به آن رجوع كند، در واقع انسان را به «خلا» احاله داده اند و به «هيچ »؛ و چه تفاوتي مي كند كه اين يك «هيچ فلسفي » باشد و يا يك «هيچ حقيقي» ؟ اين «هيچ» شايد «محال فلسفي » نباشد اما «محال حقيقي » است و انسان امروز اين محال حقيقي است و آن سان كه او به مثابه انسان مي خواهد زيست كند ، باز هم محال حقيقي است .
چگونه مي توان انسان بود و چون حيوان زيست ؟ چگونه مي تواند خليفه الله بود و خود را از جرگه حيوانات محسوب داشت ؟ انسان امروز بر يك «فريب عظيم » مي زيد و بزرگ ترين نشانه اين حقيقت آن است كه خود از اين فريب غافل است ؛ مي انگارد كه آزاد است ، اما از همه ادوار حيات خويش دربند تر است ؛ مي انگارد كه فكر روشني دارد، اما از همه ادوار حيات خويش در ظلمت بيش تري گرفتار است.
آزادي در نفي همه تعلقات است جز تعلق به حقيقت ، كه عين ذات انسان است . وجود انسان در اين تعلق است كه معنا مي گيرد و بنابراين ، آزادي و اختيار انسان تكليف اوست در قبال حقيقت ، نه حق او براي ولنگاري و رهايي از همه تعهدات . و مقدمتا بايد گفت كه هنر و ادبيات نيز در برابر همين معنا ملتزم است .
انسان مختار است اما آزادي اش مقدم بر حقيقت و عدالت نيست ، و اگر چنين باشد ، پس آزادي «حق» انسان نيست ، «تكليف » اوست . آنان كه آزادي را به مفهوم «عدم تقيد» مي گيرند و اين آزادي را حق خويش مي دانند، چه بدانند و چه ندانند از آن جهت ديگران را نيز ملتزم به همين اعتقاد مي خواهند كه انگار خود را عين حقيقت و عدالت فرض كرده اند.
اگر انسان فطرتا نسبت به حقيقت و عدالت متعهد نبود و قضاوت هايش بر اين دو مقوله ما تقدم اتكا نداشت ، هرگز اصراري نداشت كه ديگران را نيز به راه خويش دعوت كند.
براي انسان محال است كه به شيطان «ايمان » بياورد؛ او «فريب » شيطان را مي خورد و در اين معنا سري عظيم نهفته است كه اهل فريب درنمي يابند.
و البته در اين گفتار نيز مسامحه اي بسيار وجود دارد ، چرا كه آزادي در حقيقت خويش مقابله اي با حقيقت و عدالت و يا تعهد ندارد و اگر حقيقت آزادي ظهور مي يافت همه دعواها از ميان بر مي خاست . اين دعواها از سر جهل نسبت به حقيقت آزادي است كه «حريت » است .
حريت شمس آسمان «عدم تعلق » است و آن آزادي كه در جهان امروز مي گويند متناظر معكوس اين عدم تعلق است .
در اين مقام ، ثنويت و تقابل ميان خالق و مخلوق و جبر و اختيار از ميان بر مي خيزد و بل امر بين الامرين( 1) محقق مي شود كه مقام انسان كامل است و مقام مظهريت كامل انسان نسبت به حقيقت و عدالت . به اين معنا، دين كه راه حقيقت و عدالت است مقدم بر آزادي است.
پس آنان كه آزادي را مقدم بر دين مي دانند دو اشتباه بزرگ كرده اند : يكي آنكه از آزادي مفهومي در مقابل حقيقت و عدالت اعتبار كرده اند و ديگر آنكه آزادي را عين ذات انسان گرفته اند ، اما دين را نه.
در قرآن آيه حيرت انگيزي وجود دارد كه منشأ اين اختلاف را بيان مي كند:
بل يريد الانسان ليفجر امامه . (2) انسان مي خواهد كه پيش رويش را پاره كند تا هيچ چيز او را نسبت به آنچه به انجام آن متمايل است محدود و مقيد نكند. چيست آنچه كه مانع اين آزادي بلاشرط است و انسان دلش مي خواهد كه آن را بردرد و از سر راه خويش بردارد؟
من در مقام تفسير قرآن نيستم و بنابراين ، از آنكه به شيوه مفسران ورود در بحث پيدا كنم پرهيز دارم ، اما انسان براي تسليم در برابر اين معناي آزادي كه اكنون معمول است طبع و طبيعت و فطرت و حتي جامعه خويش را سد راه خواهد يافت .
جامعه و عادات و سنن اجتماعي اجازه نمي دهند كه انسان به طور غير مشروط به همه مقتضيات ولنگاري خود دست يابد. نه فقط جامعه ، كه طبع انسان نيز ، در طول مدت ، از اين «رها بودن» دلزده مي شود و دير يا زود اين صورت از آزادي را پس مي زند، چنان كه يكي از علل رويكرد غربيان به معنويت در اين سال ها همين است كه بسياري از مردم به «آخر خط » رسيده اند و نه طبع ، كه طبيعت وجود انسان نيز تحمل اين صورت از آزادي را ندارد و به اشباع مي رسد و بعد از اشباع تمام ، به «عصیان ». فطرت هم كه متعلم است به «تعليم ازلي اسما» ، و تجربه روسيه در قرن اخير نشان داد- و تجربه غرب در سال هاي آينده نشان خواهد داد- كه
تعريف بشر امروز از انسان با حقيقت آنچه كه هست تعارضي كامل دارد و بنابراين ، زيستنش آن سان كه خود مي پسندد محال است محال منطقي .
او اگر چه مي خواهد كه موانع ولنگاري خويش را از سر راه بردارد، اما موفق نمي شود ، چرا كه اين موانع از وجود حقيقي خود او منشا گرفته اند.
با آن آزادي كه بشر امروز طلب مي كند، انسان صيد دام اهواي خويش مي شود و انتظار مي برد كه همه عالم نيز با او در جهت رسيدن به اين مطلوب همراهي كند كه نمي كند، چرا كه زيستن آن سان كه او مي خواهد ، بر اين سياره و در اين عالم كه از قضا «عالم امكان » نام گرفته ، محال است ...
...و اما در باب «ادبيات » اگرچه سخن بسيار است ، اما هر چه هست ، بايد پذيرفت كه ادبيات مصطلح هم شأني از شئوني است كه انسان در آن متحقق مي شود و بنابراين ، همه تحولاتي كه براي بشر رور خواهد نمود خواه ناخواه فلسفي یا اومانيسم، از لحاظ اقتصادي با روح سرمايه داري و مناسبات همراه با آن و از لحاظ سياسي با ماكياوليسم( 3) تعين يافته است ، بشر تازه اي به ظهور رسيد كه افق خاك منظر نظرش را پر كرده بود و از عالم فقط به آن چيزي اعتنا داشت كه مي توانست راه تصرف تكنولوژيك او را در طبيعت هموار كند.
با انقلاب اسلامي عصر اين بشر به تماميت رسيده و انساني ديگر پاي به عالم ظهور نهاده است كه طرحي نو درخواهد انداخت و عالمي ديگر بنا خواهد كرد و از مقتضيات اين عالم جديد كه طليعه آن ظاهر شده ، يكي هم آن است كه ادبيات و هنر ديگري پاي به عرصه تحقق خواهد نهاد.
(قسمت آخر از مقاله ادبیات آزاد یا متعهد؟)