مردي كه در تنهايي خود ني لبك مي زد
گويي دم از بي اعتباري فلك مي زد
مي سوخت، مي افروخت ، مي فرسود در جانش
خود را به سنگ عاشقي هايش محك مي زد
از يك طرف غربت و از يك سوي تنهايي
بر زخمهاي كهنه اش دائم نمك مي زد
در حسرت چشم خماريني دل شاعر
ديشب براي يك پُك سيگار لك مي زد
حس غريبي مثل رويايي ترين اميد
دزدانه بر اعماق احساسش سرك مي زد
مردي كه روزي از نگاهش عشق جاري بود
مي ماند و در تنهايي غربت كپك مي زد
گر چه زميني بود و پادر گِل هرزگاهي
طبع بلندش طعنه بر مُلك ومَلك مي زد
مي رفت تا در سايه شب گم كند خود را
مردي كه در تنهايي خود ني لبك مي زد