0

درويش و دو کودک

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

درويش و دو کودک
شنبه 20 آذر 1389  10:30 AM


درويش و دو کودک
درويشى بود که پاى پياده به روستاها مى‌رفت و گدائى مى‌کرد. به هر خانه‌اى که مى‌رسيد، مى‌گفت: هر که بد کند به خود کند.
 
اگر کسى به او کمک نمى‌کرد، حرفى نمى‌زد و در خانه‌اى ديگر مى‌رفت. يک روز اين درويش، رفت در خانه‌اى و گفت: هر که بد کند به خود کند، زنى توى خانه سرگرم پختن نان بود. حرف درويش را که شنيد، زهر ريخت توى خمير و دو قرص نان پخت و به درويش داد.
 
درويش گفت: من سير هستم و نان نمى‌خواهم. کمى آب به من بده تا رفع تشنگى کنم و از اينجا بروم. زن گفت: آب نداريم نان را بردار و برو.
 
درويش هم دو قرص نان را گرفت و توى توبره‌اش انداخت و رفت تا رسيد به مردى که با دو فرزند کوچکش زير درختى نشسته بودند. مرد گفت: نان اگر دارى کمى به بچه‌هايم بده تا سير شوند و از اينجا برويم.
 
درويش گفت: دو قرص نان ذرت دارم که زنى به من داده ديگر چيزى ندارم. مرد نان‌ها را گرفت و به بچه‌هايش داد. نيم‌ساعتى نگذشته بود که بچه‌ها دل درد گرفتند و مردند. مرد گفت: اى درويش تو بچه‌هايم را کشتى و من هم بايد تو را بکشم.
 
درويش گفت: زنى از همين آبادى بالا اين نان‌ها را به من داده و مى‌دانم توى آنها چه ريخته است. حالا حاضرم آن خانه را به تو نشان بدهم.
 
درويش و مرد، بچه‌ها را روى دوش انداختند و رفتند تا رسيدند به همان خانه و مرد متوجه شد که آنجا خانهٔ خودش است. درويش گفت: اين زن نان را به من داده.
 
مرد هم موهاى زن را به دم قاطر بست و قاطر را آن‌قدر توى صحرا دوانيد تا زنش مرد.
 
درويش هم راهش را پيش گرفت و رفت.
 
- درويش و دو کودک
- افسانه‌هاى لرستان - ص ۳۲
- گردآورنده: بهرام فرخ‌فال
- انتشارات شباهنگ، چاپ اول ۱۳۵۸
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها