درويش پندده
شنبه 20 آذر 1389 10:27 AM
درويش پندده
|
جوان سادهدلى با درويش پند فروشى به گفتوگو نشست. درويش که مىدانست جوان زمين اجدادش را فروخته و سيصد تومان در جيب دارد به او گفت: 'پندى به تو مىدهم و صد تومان مىگيرم.' جوان گفت: 'باشد.' درويش گفت: 'هر جا که رفتى پيش از آنکه ديگرى سلام کند، تو سلام کن.' جوان صد تومان از سيصد تومان خود را به درويش داد و پى کارش رفت. |
فردا دوباره گذار آن جوان به درويش افتاد، به او سلام کرد گفت: 'پندى ديگر به من بفروش و صد تومان بگير.' درويش گفت: 'به هر کجا که رفتى با سر برو.' و صد تومان را گرفت. جوان که ارث پدر را فروخته بود و با گرفتن دو پند، دو سوم آنرا از دست داده بود روز سوم هم با درويش روبهرو شد. آن دو با هم احوالپرسى کردند و جوان که بيش از صد تومان ديگر نداشت با خود گفت: 'اين صد تومان را هم بدهم و پندى بگيرم تا خيالم از هر جهت راحت شود که از مال دنيا بهجز سه پند مرا چيزى نباشد.' و از درويش خواهش کرد پند سومى هم به او بفروشد. درويش گفت: 'هر کس از تو پرسيد، کجا خوش است بگو آنجا که دل خوش است.' |
جوان ساده دل سه پند گرفته بود و ارث پدر را داده بود و حالا بهجز همين سه پند چيزى نداشت. او از شهر خود راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به قافلهاى رسيد. قافله بار انداخته بود و مسافران گرد چاهى جمع شده بودند و هر کس براى رفتن به داخل چاه چيزى مىگفت و از رفتن به داخل آن درمىرفت، جوان به کنار چاه آمد، چند تنى که آنجا بودند به او نگاه مىکردند و از آن ميان يکى آهسته گفت: 'اين بابا که از ما نيست، کارى کنيم که او به داخل چاه برود' و ديگرى گفت: 'تازه اگر بلائى بر سرش آمد، به جهنم!' جوان پرسيد: 'قضيه از چه قرار است' گفتند: 'آب مىخواهيم، و هر که به داخل چاه برود، هر چه بخواهد مىدهيم.' جوان گفت: 'به اندازهٔ که حقم پامال نشود، مزد خواهم گرفت.' آنها پذيرفتند. |
جوان بر سر چاه که ايستاد يکباره به يادش آمد صد تومان داده و پندى گرفته است. پس با پا به داخل چاه نرفت، بلکه با سر به درون آن رفت. |
جوان به ته چاه که رسيد ديد ديوى سر آب نشسته است، زودى به او سلام کرد و ديو گفت: 'رحمت به تو که هم با سر به داخل چاه آمدى و هم سلام کردي. حالا خوش آمدي. اما بيش از آن که دُل (در گويش عوامانهٔ مردمخراسان و بهويژه مشهد بهجاى دلو و سطل گفته مىشود) تو را از آب پر کنم بگذار داستانى را برايت بگويم تا شايد بتوانى به من کمک کني.' جوان گفت: 'بگو' ديو گفت: 'دختر شاه پريان پيش ن است. اما هر گاه مىخواهم با او درآميزم سؤالى مىکند که پاسخ آنرا نمىدانم، براى همين به گوشهاى مىخزد و به وصل من تن در نمىدهد.' جوان پرسيد: 'دختر شاه پريان از تو چه مىپرسد.' ديو گفت: 'مىپرسد کجا خوش است، و من چيزى که در پاسخ او باشد در زبانم نيست.' جوان گفت: 'وقتى گفت کجا خوش است، بگو آنجا که دل خوش است.' ديو گفت: 'همين جا بمان تا من بروم و بازگردم.' ديو پيش دختر شاه پريان رفت و گفت: 'ملکه سؤال کند تا پاسخ بدهم.' دختر گفت: 'کجا خوش است؟' ديو در حالىکه به طرف او مىرفت پاسخ داد: 'در آنجا که دل خوش است.' ديو لبخند رضايت بر لبهاى دختر شاه پريان ديد و خوشحال شد. |
ديو پس از چندى به نزد جوان بازگشت و گفت: 'هر چه آب خواهى بردار که زندگى را تو به من بازگرداندي.' جوان تا توانست آب بالا داد و چون خود از چاه بالا رفت هم مزد فراوان از کاروانيان گرفت، و هم قاطرى را که با آن سفر کند. از آن پس جوان به کار تجارت روى برد و کارش بالا گرفت. |
- درويش پندده |
- باکرههاى پرىزاد - ص ۱۲۶ |
- گردآورى و تأليف محسن ميهندوست |
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...