دخترى که مسلمان شد
شنبه 20 آذر 1389 10:23 AM
دخترى که مسلمان شد
|
بازرگانى دختر مه جبينى داشت که به ماه مىگفت تو در نيا که جاى من در آسمان است و اين بازگران 'کافر' بود و پشت در پشت او همه کافر بودند. دختر در قصر بسياز زيبائى که بازرگان ساخته بود زندگى مىکرد و داراى چهل کنيز بود و اين کنيزان هر يک شب که مىشد روى چهل پله به خواب مىرفتند. شبى 'حضرت علي' به خواب دختر آمد و به او گفت: 'اى دختر خدا را بشناس و به دين مسلمانى درآ!' دختر گفت: 'يا على من چگونه به دين مسلمانى درآيم که حتى يک مسلمان در اين شهر نيست!' حضرت على گفت: 'تو مسلمانى را بپذير، مابقى کارها پاى من.' دختر گفت: 'مسلمان مىشوم بهشرط آنکه راز من پيش کسى فاش نشود.' حضرت على پذيرفت و دختر کلمهٔ 'مسلمانم' را گفت و از خواب بيدار شد. |
بازرگانان به شهر دختر رفت و آمد مىکردند و ديده مىشد که کنيز خريد و فروش مىکنند. روزى قافلهاى وارد شهر شد و دختر از سر کنجکاوى غلامى از غلامان خود را فرستاد تا سر از کار کاروان دربياورد. غلام آمد و گفت: 'بازرگانى است مسلمان که با اين شهر داد و ستد کنيز دارد، و حالا هم کنيز آورده است.' دختر گفت: 'پيش او برو، و بگو به قصر من بيايد.' |
غلام پيش بازرگان رفت و گفت: 'بىبى مرا فرستاده تا به تو بگويم به قصرش بروي.' بازرگان پرسيد: 'بىبى تو با من چهکارى مىتواند داشته باشد؟' غلام گفت: 'از اين بابت هيچ نمىدانم!' |
بازرگان دودل بود و نمىدانست چه کند، و با خود مىگفت: 'با اين شهر چندان آشنائى ندارم ممکن است کارى کنم که باعث درد سر بشود.' دست آخر بازرگان به پيش دختر رفت و سلام کرد. دختر پرسيد: 'کارت چيست؟' گفت: 'باباى بازرگانى هستم که کنيز خريد و فروش مىکنم و از اين راه نان زن و فرزند خود را بهدست مىآورم.' دختر پرسيد: 'در هر سفر چهقدر درآمد نصيب تو مىشود؟' گفت 'حدود هفت صد قران.' دختر گفت: 'هزار قران به تو مىدهم تا مرا همراه با اسبابهايم به شهر خود ببري.' بازرگان گفت: 'اين کار براى من عاقبت خوى نخواهد دااشت! کسان تو پى به قصضيه خواهند برد و جان مرا خواهند گرفت.' دختر گفت: 'تو قبول کن و نسبت به عواقبش هراس به دل راه مده. چهل پوست شتر مىخرم و براى حمل وسايلم استفاده مىکنم، بىآنکه بگذارم کسى متوجه اصل کار بشود.' بازرگان با هزار ترس و سوگند که نبايد کسى از سرشان سر دربياورد پذيرفت که با دختر همکارى کند. |
دختر ناشناس به بازار رفت و چهل پوست اشتر خريدارى کرد و پيش دباغى رفت و از او خواست پوستها را سر و سامانى دهد و مزد خوب بگيرد. پوستها که آماده شد، دختر کنيزان خود را مرخص کرد تا به پيش خانوادههاىشان بروند، و شبانه پوستها را به قصر خود برد. هر چه داشت درون آنها کرد و سپس چهرهٔ خود را سياه نمود و به شکل کنيزان کاروان درآورد و با بازرگان از شهر خود رفت. |
دختر از شهر که دور شد دم صبح بود و کنيزان دختر به قصر بازگشتند، ديدند که جا تر است و بچه نيست. هر چه به اين در و آن در زدند دختر را نيافتند. گفتند: 'بازرگان پوست از سرمان خواهد کند. جوابش را چگونه دهيم؟' تا آنکه کنيزى دل به دريا زده و پيش بازرگان رفت و گفت: 'دخترتان هر چه بوده برداشته و از اين ديار رفته است.' بازرگان به غلامان دستور داد در پى دختر بروند و او را پيدا کنند، و چون غلامان هر چه گشتند اثرى از او پيدا نکردند دو 'رمزکش' بيافتند و به پيش بازرگان آوردند. بازرگان گفت: 'اى رمزکشان به هر راهى که شده رد دخترم را پيدا کنيد.' يکى از رمزکشان رمزى کشيد و گفت: 'دخترت به راهى که مسلمانان بازرگانى مىکنند در حرکت است.' بازرگان چند مرد جنگى اجير کرد تا بروند و دخترش را از راهى که بازرگانان مسلمان رفت و آمد مىکردند به شهر خود بازگردانند. جنگجويان رفتند و رفتند تا به کاروان رسيدند و از بازرگان پرسيدند چنين و چنان دخترى در کاروان تو نيست. بازرگان گفت: 'از همه چيز بىاطلاعم و خود چند کنيز دارم که براى فروش مىبرم.' سواران باور کردند و بازگشتند و بازرگان گفتند: 'اى بازرگان دختر تو راهى که رمزکش گفت ديده نشد.' بازرگان دستور داد رمزکش را بکوبند و اذيت کنند که دروغ گفته است. سپس رمزکش دوم رمز کشيد و اوهم دختر را در جادهٔ مسلمانا است!' بازرگان دوباره جنگجويانى چند به همان راه فرستاد و آن قافله در ادامهٔ راه، بهراه افتاد و اين دسته هرچه رفتند به آن نرسيدند و در جائى به استراحت پرداختند. |
و اما بشنويد از کاروانى که دختر آن در حرکت بود. رفتند و رفتند تا به سرآبى رسيدند که عدهٔ کافران و مسلمانان در آنجا زياد بود. دختر ديد کشتى بزرگى آماده مىشود که بار بربندد و حرکت کند. پيش رفت و به کشتيبان گفت: 'پانصد سکه مىدهم تا همراهانم را با آنچه هست حمل کني.' کشتيبان که تا آن روز چنين دستمزدى را از کسى دريافت نکرده بود، خوشحال شد و با خود گفت، 'از اين بهتر نمىشود، درآمد يک سالم به اين اندازه نمىرسد.' دختر قافله را در کشتى جا داد، و کشتى حرکت کرد که سواران پدرش رسيدند و ديدند که کارى از دستشان ساخته نيست. دختر از داخل کشتى فرياد زد، 'به پدرم بگوئيد براى من دلواپسى نکند، که من بهراه مسلمانى چنين مىکنم!' آنها رفتند و رفتند تا به شهر بازرگان رسيدند. |
بازرگان دختر را به خانهٔ خود برد و به پسرش ه جوان بالغى بود معرفى کرد، و بىآنکه دختر چيزى بفهمد به پسرش گفت: 'اين دختر بسيار زيباست و اگر او را سياه مىبيني، به قصد است و مال فراوان دارد، او را براى تو آوردم که هم به خودش دست پيدا کنى و هم ثروتش را بهکار گيري!' پسر گفت: 'مال دنيا براى دنيا، من به اين شکل ازدواج نمىکنم.' بازرگان گفت: 'دختر بازرگانى مشهور است و در خواب بهوسيلهٔ حضرت على مسلمان شده و حال که به اينجا آمده او را بگير تا مالش به تو برسد.' جوان باز سربر تافت و گفت: 'مال دنيا براى تو. من با او ازدواج نمىکنم.' پدر و پسر در اين گفتوگو بودند که مادر پسر از راه در رسيد و پرسيد چه خبر است و پسر شرح حال باز گفت. مادر گفت: 'به زور نمىتوانى کنيز سياهى را نصيب پسرم کنى بگذار بخت خود را آنگونه که دنبال مىکند رقم بزند.' |
بازرگان کوتاه آمد و گفت: 'سر نگرفتن اين وصلت پشيمانى دارد، باشد تا روزى حسرتش را بخوري.' بازرگان به اصرار دختر را به بازار برد و به معرض فروش گذاشت. دختر از بس روى خود را سياه و زشت کرده بود تا پنج روز کسى چشم خريد او را پيدا نکرد، تا آنکه پسر فقيرى که در دنيا جز مادربززرگ پيرش کسى را نداشت دختر را ديد و شتابان به پيش زن رفت و گفت: 'اى مادربزرگ چند سالى است که کمر به خدمت تو دارم، و حال مرا از کنيز سياه يخوش آمده و چون مرا مالى نيست، کمکى کن تا مگر آن کنيز را بخرم.' مادربزرگ عصاى خود را برداشت و بر سر او کوفت و گفت: 'اول نان خود را دربياور و بعد به فکر پر کردن شکم کنيزى باش.' |
پسر راه به بيابان برد و در آخر از بالاى درخت توتى سر درآورد. از آنجا که توت دوست داشت شکم گرسنه را با آن سير کرد. در اين هنگام پيرمردى به زير درخت آمد و دست به کيسهٔ خود برد و چند دينار از آن بيرون آورد و شروع به شمارش کرد. جوان عطسهاى سر داد و پيرمرد سر به بالا برد که جوان را بر شاخهٔ توت نشسته ديد. ترسيد و دل ترکاند و همانجا پاى درخت بر زمين افتاد. جوان تا چنين ديد از درخت به زير آمد و پولهاى پيرمرد را برداشت و رفت و دختر را خريد. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...