دختر درزى (خياط) و شاهزاده
شنبه 20 آذر 1389 10:15 AM
دختر درزى (خياط) و شاهزاده
|
مرد درزىاى بود که با زنش زندگى مىکرد. آنها بچهاى نداشتند. روزى درويشى يک سيب به زن داد تا بخورد و بچهدار شود. زن سيب را خورد و پس از مدتى آبستن شد. بعد از نه ماه يک دانه کدو حلوائى زائيد. |
سالها گذشت. درزى براى کار کردن، به خانهٔ پادشاه مىرفت و زنش در خانه با کدو بازى مىکرد. روزى پسر پادشاه از کالسکه فرنگى نگاه مىکرد. ديد در خانه درزى دختر زيبائى توى کرت نشسته و ريحان و مرزه مىچيند. يک دل نه صد دل عاشق او شد. گفت 'اى دخت درزي، اى درزىزاده، توى کرت ريحان چند است؟' دختر سرش را بلند کرد و گفت: 'اى پسر پادشاه، اى شاهزاده، توى آسمان ستاره چندى است؟' شاهزاده نتوانست جوابى بدهد، گرفته و غمگين به خانه رفت و مريض شد. حکيم آوردند، خوب نشد. عاقبت گفت که عاشق دختر درزى شده است. پادشاه دستور داد درزى را آوردند. درزى گفت: من اصلاً بچهاى ندارى که دختر باشد يا پسر. پس از مدتى پسر پادشاه حالش خوب شد. خود را به شکل حلوافروشىها درآورد و رفت جلوى خانه درزى و مشغول حلوا فروختن شد. دختر درزى آمد حلوا بخرد. پسر از او يک جفت بوسه گرفت و بهش حلوا داد. |
فردا، پسر پادشاه در کالسکه فرنگى نشست، ديد دختر درزى نشسته و ريحان مرزه مىچيند. گفت: 'توى کرت ريحان چند است؟' دختر گفت: 'توى آسمان ستاره چند است؟' پسر گفت: 'با حلوافروشى و بوسه گرفتن چطوري؟' دختر نتوانست جوابى بدهد. پسر پادشاه به خانه رفت و گفت که دختر درزى را براى او بگيرند. درزى را آوردند. باز درزى حرف خودش را زد. پسر پادشاه مريض شد و افتاد و روز به روز حالش بدتر شد. روزى دختر درزى رفت توى پوست بز، سر و صورتش را هم سياه کرد، يک دستمال پر از پشگل خر به يک دستش گرفت و يک تسبيح از بشگل گوسفند به دست ديگرش و رفت پيش پسر پادشاه. به او گفت که من عزرائيل هستم و اگر مىخواهى جانت را نگيرم بايد پشگلهاى توى دستمال را تا دانهٔ اخر بخورى و اين تسبيح را هم مرتب بگرداني. پسر قبول کرد. |
مدتى گذشت. حال پسر کمى خوب شد آمد و در کلاه فرنگى نشست. دختر درزى را ديد. گفت: 'توى کرت ريحان چند است؟' دختر گفت: 'در آسمان ستاره چند است؟' پسر گفت: 'با حلوا فروشى و بوسه گرفته چطوري؟' دختر گفت: 'با عزرائيل شدن و پشگل خوردن چطوري؟' پسر نتوانست جوابى بدهد به خانه رفت و گفت: 'درزى دختر دارد اما پنهانش مىکند. پادشاه دستور داد چند نفر بروند و خانهٔ درزى را بگردند. آنها رفتند و گشتند دخترى در آنجا نديدند. برگشتند و گفتند: 'دخترى آنجا نيست، فقط يک کدو حلوائى توى طاقچه بود.' پسر گفت: 'هر چه هست زير سر همين کدو است.' رفتند کدو را آوردند. پسر پادشاه با شمشير زد و کدو را شکافت. دختر از توى آن بيرون آمد. پسر او را بغل کرد. درزى و زنش هم خوشحال شدند. پادشاه امر کرد هفت روز هفت شب جشن گرفتند. |
- دختر درزى و شاهزاده |
- افسانههاى آذربايجان - ص ۴۷ |
- گردآوري: صمد بهرنگى - بهروز دهقاني |
- انتشارات دنيا - انتشارات روزبهان |
- چاپ ۱۳۵۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...