دختر پالاندوز (۲)
شنبه 20 آذر 1389 9:58 AM
دختر پالاندوز (۲)
|
شب که شد چهل و يک دختر، روبند زده و چمدان بهدست وارد قصر چهل دزد شده و سلام کردند. چهل دزد شام مفصلى براى آنها تدارک ديده بودند. وقتى دخترها شام خوردند. دختر پالاندوز گفت: 'شاهزاده خانم و بقيه خانمها عادت دارند بعد از شام حمام کنند.' چهل دزدباشى دستور داد حمام را آماده کنند. حمام که آماده شد. دخترها وارد حمام شدند. دختر پادشاه شروع کرد به درآوردن لباسهايش. دختر پالاندوز گفت: 'شاهزاده خانم چهکار مىکنيد. زود لباسهايتان را بپوشيد.' بعد به دخترها گفت که در چمدانها را باز کنند و کبوتران را بيرون بياورند. بعد به آرامى از در پشتى قصر خارج شدند و به قصر خودشان رفتند. |
دزدها هرچه منتظر شدند ديدند دخترها بيرون نمىآيند. اما صداى شلاپ و شلوپ از توى حمام شنيده مىشود. در را باز کردند ديدند دخترى در کار نيست، بلکه کبوترها دور خزينه پرواز مىکنند. رئيس دزدها گفت: 'پدرى از دختر پالاندوز دربياورم که ديگر هوس رنگ کردن ما به سرش نيفتد.' |
شاهزاده خانم در قصر ديد که سينهريزش را جا گذاشته، ناراحت شد و به دختر پالاندوز گفت: 'پدرم هر ماه در رؤيت هلال به اين سينهريز نگاه مىکند. بايد هر طور شده آنرا براى من پس بياوري. در غير اينصورت به او مىگويم که تو ما را به قصر چهل دزد بردهاي.' |
صبح روز بعد دختر پالاندوز مثل روزهاى ديگر خود را به حياط قصر چهل دزد رساند و از پيرمرد خواست که سينهريز شاهزاده خانم را پس بدهد. پيرمرد گفت: 'سينهريز پيش چهل دزدباشى است.' دختر گفت: 'اگر سينهريز را برايم بياورى من هم کليد قصر را به شما مىدهم.' پيرمرد گفت: 'چطوري؟' دختر گفت: 'امشب شما لباس زنانه به تن کن و به در قصر بيا. من به شاهزاده مىگويم که عمه من هستي. سيهريز را هم با خودت بياور من هم کليد در قصر را به شما مىدهم.' پيرمرد قبول کرد. شب که شد دزدها آمدند و پيرمرد ماجرا را برايشان تعريف کرد. بعد هم لباس زنانه به تن کرد، سينهريز را گرفت و به در قصر شاهزاده خانم رفت. سينهريز را به دختر پالاندوز داد. دختر گفت: 'امشب من کليد را مىگذارم زير متکاى شما.' بعد با صداى بلند گفت: 'عمه جان بيا تا موهايت را شانه بزنم.' ديد دخال بزرگى روى سر پيرمرد است آن را بريد. پيرمرد از حال رفت. دختر او را برد و در اتاق مخصوص مهمان خواباند. خال او را هم در دستمالى پيچيد و زير متکايش گذاشت. نيمههاى شب پيرمرد بههوش آمد، دست کرد زير متکايش و دستمال را بيرون کشيد، گمان کرد کليد است. آنرا برداشت و به قصر چهل دزد برگشت. چهل دزدباشى وقتى دستمال پيرمرد با باز کرد ديد خال است خيلى عصبانى شد، کتک مفصلى به پيرمرد زد و گفت: 'بايد هر طور شده وارد قصرشان بشويم.' پيرمرد گفت: 'من نقشهاى دارم، دستور بدهيد چهل تا صندوق درست کنند. دزدها را يکىيکى توى صندوقها مخفى کنيد. بعد آنها را بار شتر کنيم و بهعنوان اينکه مالالتجاره آورهايم وارد قصر دخترها بشويم. شب که شد صندوقها را يکىيکى باز کرده و همگى به آنها حمله کنيم.' رئيس دزدها نقشه پيرمرد را پسنديد. و با اين کلک وارد قصر شاهزاده خانم شدند. غافل از اينکه دختر پالاندوز همهٔ حرفهاى آنها را از روى پشتبام شنيده است. |
دختر پالاندوز به شاهزاده خانم ماجرا را گفت و خواست که دستور دهد چهل ديگ آب جوش آماده کنند. وقتى پيرمرد و رئيس دزدها به اتاق مخصوص مهمان رفتند. دخترها آبجوشها را ريختند توى صندوقها. نصفشب رئيس دزدها و پيرمرد رفتند سراغ صندوقها، تا بازشان کنند و دزدها را بيرون بياروند.اما وقتى در صندوقها را باز کردند. ديدند همه خفه شدهاند. رئيس دزدها به پيرمرد گفت: 'مىدانيم که اين بلا را دختر پالاندوز به سرمان آورده.' بعد صندوقها را بار شتر کردند و بىسر و صدا از قصر شاهزاده بيرون رفتند. رئيس دزدها که خيلى عصبانى بود به پيرمرد گفت: 'هر جور شده بايد اين دختر پالاندوز را براى من خواستگارى کني.' |
پيرمرد صبح روز بعد به قصر رفت و دختر پالاندوز را از شاهدزاه خانم خواستگارى کرد. شاهزاده مخالفت کرد. اما دختر پالاندوز گفت: 'شما موافقت کنيد من مىدانم با او چه کنم.' پيرمرد خوشحال و خندان به قصر چهل دزد برگشت و به رئيس خبر داد. |
بعد از رفتن پيرمرد، شاهزاده خانم به دختر پالاندوز گفت: 'چرا با خواستگارى او موافقت کردي؟ او آدم شرور و خطرناکى است.' دختر پالاندوز گفت: 'من از او خوشم مىآيد. او مرد شجاع و دليرى است او هم به من علاقهمند خواهد شد. من او را اصلاح مىکنم فقط دستور بدهيد يک مجسمه شبيه من بسازند. يک مشک شيره و يک صندوق هم براى من بياورند.' |
شاهزاده خانم دستور داد هر چه را که دختر پالاندوز لازم دارد برايش آماده کنند. |
چند روز بعد عروسى مفصلى بهراه انداختند. شب عروسى دختر پالاندوز مجسمه را حسابى آرايش کرد و يک تور به صورتش و چادرى هم به سرش انداخت و مشک را در شکم مجسمه جا داد. بعد نخى از گردن مجسمه به داخل صندوق کشيد و خودش هم توى صندوق پنهان شد. |
رئيس دزدها منتظر بود که در فرصت مناسب انتقام خود را از دختر پالاندوز بگيرد. وقتى بزن و بکوب عروسى تمام شد، وارد حجله شد و عروس خانم را ديد که روى صندلى نشسته و سرش را پائين انداخته است. رئيس دزدها گفت: 'بالاخره بههم رسيديم. تو مرا خانه خراب کردي.' بعد شمشيرش را کشيد و در شکم مجسمه فرو کرد، مشک سوراخ شد و شيره جارى شد. رئيس دزدها گفت: 'با اين بلاهائى که تو سر من آوردهاى بايد خونت را بخورم.' دستش را پر از شيره کرد و نوشيد. ديد خيلى شيرن است. فرياد زد: 'واى خدايا! دخترى که خونش اين همن شيرين باشد، ببين خودش چقدر شيرين بوده؟ من چه حماقتى کردنم که او را کشت. ديگر اين زندگى به چه درد مىخورد؟' رئيس دزدها از دشت ناراحتى مىخواست شمشيرش را در قلب خود فرو کند دختر پالاندوز از صندوق بيرون آمد و گفت: 'خودت را نکش، من زنده هستم.' رئيس دزدها به عقل و هوش دختر آفرين گفت. |
فردارى آن روز رئيس دزدها گفت: 'پيرمرد که مريض است. حالا من با اين چهل تا جنازه چهکار کنم؟' دختر پالاندوز گفت: 'تو فقط چهل تا کفن بياور و اين چهل دزد را کفنپوش کن بقيهاش با من.' |
رئيس دزدها ترتيب کارها را داد و براى انجام کارى از خانه بيرون رفت. دختر پالاندوز يکى از جسدها را آورد و گذاشت دم در و شروع کرد به گريه کرد و نوحهسرائي. درويشى از کوچه مىگذشت و او را ديد گفت: 'براى چه گريه مىکني؟' دختر پالاندوز گفت: 'از دار دنيا فقط يک شوهر داشتم او هم از دستم رفت حالا کسى را ندارم او را ببرد و دفن کند.' قرار شد درويش در مقابل دستمزد جسد را ببرد و دفن کند. دختر به او گفت: 'اينرا هم بدان که شوهرم مرا خيلى دوست داشت، اگر او را دفن کنى باز به اينجا برمىگردد.' درويش مرده را بهدوش گرفت و به طرف قبرستان رفت. آنجا يک قبر خالى پيدا کرد و مرده را توى آن انداخت و خاک ريخت رويش. بعد برگشت پيش زن تا دستمزدش را بگيرد. در اين مدت هم دختر پالاندوز مرده دومى را آورد گذاشت جلو در. درويش به خانه رسيد ديد مرده آنجا است. باز آنرا بغل زد و برد توى قبر گودترى دفن کرد، سنگى هم رويش گذاشت و برگشت. دختر پالاندوز مردهٔ سوم را جلوى در گذاشته بود. درويش به خانهٔ پالاندوز که رسيد ديد عجب عجب! باز مرده برگشته است! او را بغل زد و برد. خلاصه در سى و نه بار درويش به گمان اينکه مرده برمىگردد سى و نه جسد را دفن کرد. بار چهلم مرده را برد انداخت زير سنگ آسياب. پيرمدي، بيرون زير ناودان آسياب حمام مىکرد يک مرتبه ديد دستى از ناودان آويزان شد، ترسيد بعد يک پا هم از آن بيرون آمد، خيلى ترسيد. وقتى ديد يک کله هم در ناودان پيدا شد، لخت و عور از آب يرون پريد و بنا کرد به دويدن. درويش که بالاى آسياب ايستاده بود، ديد مردى لخت و عر مىدود، خيال کرد همان مرده است که دارد برمىگردد، دنبال او گذاشت. تا اينکه پيرمرد در جنگلى ناپديد شد. درويش به خانهٔ پالاندوز برگشت دستمزدش را گرفت و رفت دنبال کار خودش. شب که رئيس دزدها آمد ديد جنازهاى در کار نيست به دختر پالاندوز بيشتر علاقمند. آن دو سالها خوش و خرم زندگى کردند. |
- دختر پالاندوز |
- افسانههاى آذربايجان - ص ۱۱۷ |
- دکتر نورالدين سالمي |
- نشر مينا - چاپ اول ۱۳۷۶ |
- فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...