دختر بازرگان و هفت برادر (۴)
شنبه 20 آذر 1389 9:42 AM
دختر بازرگان و هفت برادر (۴)
|
مراد آنها را دنبال کرد، دم يکى از آنها را گرفت، پريد و سوارش شد. ديو در حالىکه اشک مىريخت التماسکنان گفت: |
'اى پهلوان، مرا ببخش، از مرگ من بگذر. هر کارى بگوئى برايت انجام مىدهم.' |
مراد گفت: |
'مرا به قلهٔ کوه بيستون، به آرامگاه مرمرين ببر. آنجا تو را رها خواهم کرد و مىتوانى پيش بچههايت برگردي.' |
ديو فوراً به آسمان پروار کرد. سفر هفت ساله را در هفت روز به پايان رساند. و چوپان را به قلهٔ کوه بيستون، به آرامگاه مرمرين برد. |
مراد گفت: |
'اکنون آزادي.' |
ديو به هوا برخاست و ناپديد شد. چوپان وارد آرامگاه شد. به طرف تابوت رفت. روبند را کنار زد و نگار زيبا را ديد. او با چشمهاى بسته و دهان چفت شده دراز کشيده بود. دستهايش سرد بودند. ديگر خونى در رگهايش جريان نداشت. |
مراد با نااميدى بر سر مىکوفت و با صداى بلند مىگريست. دلش مىخواست خود را بکشد و براى هميشه کنار معشوقش بيارامد. اما در همين لحظه هفت برادر سررسيدند. آنها از ديدن جوانى که سخت گريه مىکرد و مىخواست خود را بکشد تعجب کردند. پس از آنکه کمى او را آرام کردند، برادر بزرگتر پرسيد: |
'تو کيستي؟' |
چوپان همهٔ ماجرا را براى هفت برادر تعريف کرد و بعد پرسيد: |
'چند سال از مرگ نگار زيبا مىگذرد؟' |
برادر بزرگتر پاسخ داد: |
'تا به امروز سه سال. اما مرگ او براى ما معمٌائى است. با اينکه او مرده است اما بهنظر مىرسد در خواب عميقى فرو رفته باشد.' |
چوپان فرياد زد: |
'من بايد اين معما را حل کنم.' |
برادران گفتند: |
'اين کار از تو برنمىآيد. اينجا بمان و با ما زندگى کن و هشت برادر خواهيم شد.' |
'هفت سال متظر من باشيد اگر برگشتم که برگشتم، اگر برنگشتم بدانيد که مردهام.' |
صبح روز بعد، پس از خداحافظى با برادران، بهراه افتاد. پيش از هر چيز يک بار ديگر از کوه بيستون بالا رفت و وارد آرامگاه مرمرين شد. روبند را باز کرد و در حالىکه سخت گريه مىکرد، خطاب به معشوقش گفت: |
'نگار زيبا به محض اينکه معماى تو را حل کردم برمىگردم تا براى هميشه پيش تو باشم!' |
چوپان به آرامى روبند را روى صورت او کشيد، از آرامگاه بيرون رفت و راهى درهٔ تاريک ديوهاى غولپيکر شد. به ابتداى دره رسيد، ديد همان ديوى که او را به قلهٔ کوه بيستون برد به ديدارش مىآيد. |
ديو پرسيد: |
'سلام بر تو، اى پهلوان به کجا مىروي؟' |
مراد گفت: |
'خواهش مىکنم مرا به کوهستان قفقاز، به قلٌهٔ آن کوه عظيم که مأواى باد است، ببر.' |
ديو گفت: |
'برو پشتم سوار شو.' |
چوپان به نرمى پريد و سوارش شد. ديو به آسمان پرواز کرد و او را به کوه باد برد. بعد دوباره به آسمان پرواز کرد و توى ابرها ناپديد شد. |
مراد به نوک کوه رفت و با صداى بلند فرياد زد: |
'اى پهلوان پهلوانان، باد نيرومند، به صداى من جواب بده، تقاضائى دارم.' |
و ناگهان صداى رعبانگيزى به گوش رسيد و تمام اطراف لرزيد، باد پرسيد: |
'چوپان! تقاضاى تو چيست؟' |
'نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربائى رنگ آرميده است. هنوز نمرده، اما به خواب عميقى فرو رفته است. اين معما را براى من حل کن.' |
'اى چوپان اين معمائى است که من نمىتوانم حل کنم. شايد ماه بتواند.' |
باد به کمک چوپان آمد و يک گاو نر را صدا زد و گفت: |
'چوپان را به تپهٔ نقرهاي، جائىکه ماه زندگى مىکند ببر.' |
مراد سوار گاو شد و گاو به آسمان پرواز کرد و شتابان بهسوى تپهٔ نقرهاى تاخت. چوپان به قلهٔ تپه صعود کرد و با صداى بلند گفت: |
'اى وزير خوبان، ماه زيبا، به صداى من جواب بده. تقاضائى دارم.' |
مهتاب بيرون آمد و گفت: |
'تقاضاى تو چيست؟' |
'نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربائى رنگ آرميده است. هنوز نمرده، اما به خواب عميقى فرو رفته است. اين معمار را براى من حل کن.' |
'اى چوپان! اين معمائى است که من نمىتوانم حل کنم. شايد خورشيد بتواند.' |
چوپان با نااميدى در حالىکه اشک از چشمهايش جارى بود روانه باغ طلائى خورشيد شد. در سر راهش به شيرى برخورد کرد. شير از او پرسيد: |
'اى چوپان! چرا گريه مىکني؟' |
'نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربائى رنگ آرميده است. هنوز نمرده، اما به خواب عميقى فرو رفته است. دارم سعى مىکنم اين معما حل کنم.' |
شير با شنيدن اين حرف پرسيد: |
'و حالا کجا دارى مىروي؟' |
مراد پاسخ داد: |
'نزد خورشيد.' |
دل شير به رحم آمد و گفت: |
'بيا بر پشت من بنشين! تو را به باغ طلائى خورشيد خواهم برد.' |
چوپان به پشت شير نشست. شير به آسمان پرواز کرد و او را به تپهٔ طلائى برد. |
مراد به قلٌهٔ تپهٔ طلائى رفت و با صداى بلند گفت: |
'اى پادشاه خوبان، خورشيد بزرگ! به صداى من جواب بده. تقاضائى دارم.' |
خورشيد بهسوى او آمد و گفت: |
'چوپان! تقاضاى تو چيست؟' |
'نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربائى رنگ ارميده است. هنوز نمرده، اما به خواب عميقى فرو رفته است. اين معما را براى من حل کنيد!' |
خورشيد گفت: |
'اى چوپان! معشوقهٔ تو در طول زندگى خود به آرزوى دلش نرسيده است. او دوست دارد زندگى کند. عشق بورزد و مورد علاقه باشد. به همين دليل است که هنوز نمرده است و به خواب عميقى فرو رفته.' |
مراد در ميان هقهق گريه گفت: |
'آه، اى خردمندتر از همهٔ خردمندان، خورشيد زيبا، نگار مرا دوباره زنده کن. به معشوقم زندگى دوباره بده. |
خورشيد دلش به حال چوپان سوخت و گفت: |
'اى چوپان بىنوا! غمگين مباش! پيش نگارت بازگرد، سعادت و نيکبختى در انتظار تو است.' |
مراد خورشيد را ترک گفت و راهى سفر به کوه بيستون شد. چهل روز و چهل شب راه رفت. تا به درهٔ باريک رسيد و درويش را صدا زد. |
ديو آمد و گفت: |
'سلام بر تو اى پهلوان! چه فرمايشى داري؟' |
چوپان درخواست کرد: |
'مرا به کوه بيستون، به آرامگاه مرمرين ببر.' |
ديو گفت: |
'بر پشت من سوار شو.' |
چوپان بر پشت ديو سوار شد، ديو به آسمان پرواز کرد، رفت و رفت تا به آرامگاه مرمرين رسيد. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...