دبٌهٔ روباه و گرگ
شنبه 20 آذر 1389 9:38 AM
دبٌهٔ روباه و گرگ
|
روزى از روزها، يک گرگ و يک روباه، با هم دوست شدند. هنوز چند روزى از دوستى آنها نگذشته بود که روباه رو به گرگ کرد و گفت: 'امسال زمستان طولانى و سختى خواهيم داشت. بگرديم تا غذائى براى زمستان پيدا کنيم و ذخيره کنيم.' |
گرگ قبول کرد. آنها گشتند و گشتند تا اينکه دبٌهاى پر از کره پيدا کردند و آنرا در درٌهاى داخل چاهى پنهان کردند تا وقتى که زمستان بيايد. شب بود و گرگ و روباه هر کدام از راهى به شکار رفتند. روباه به طرف جنوب رفت و گرگ هم به طرف شمال. |
روباه رفت پشت تپهاى پنهان شد و منتظر ماند تا گرگ کاملاً از آنجا دور شود. وقتى گرگ دور شد، روباه برگشت و رفت سراغ دبه، درش را باز کرد و شکمى از عزا درآورد و دوباره تا آمدن گرگ در پشت تپه به انتظار نشست. پس از مدتى سر و کلهٔ گرگ پيدا شد. |
روباه نيز از تپه سرازير شد و نزد گرگ آمد و گفت: 'دوست عزيز! خسته نباشي. امروز چه حيوانى شکار کردي؟ چه طعمهاى خوردي؟' |
گرگ چواب داد: 'هي! چى بگويم. چيز قابلى نبود. فقط چند تا استخوان بود!' |
بعد گرگ از روباه پرسيد: 'خب تو چه طعمهاى گير آوردي؟ حتماً غذاى خوبى داشتهاى که اينقدر سرحالي! |
روباه گفت: 'چه بگويم شکار من هم گردن، گلو و اينجور چيزها بود!' |
منظور روباه از گلو اين بود که کره را تا گلوى دبٌه پائين آوردم و خوردم. ولى گرگ منظور روباه را نفهميد و هيچ خبرى از موضوع نداشت. عصر که شد روباه و گرگ دوباره بهراه افتادند. تا چيزى شکار کنند. باز هر کدام از طرفى بهراه افتادند تا در سياه يشب طعمهاى ديگر گير بياورند. گرگ به طرف جنوب رفت و روباه به طرف شمال. اين بار نيز تا گرگ از چشم روباه دور شد، از پشت تپه برگشت و کرهها را تا نصف دبٌه خورد و باز در پشت تپه به انتظار آمدن گرگ نشست. روباه از بالاى تپه سرازير شد و نزد گرگ آمد و گفت: 'دوست عزيز! امشب چه غذائى گير آوردهاي؟' |
گرگ گفت: 'چيز خوبى گيرم نيامد. يک کلٌهٔ گوسفند!' |
بعد گرگ از روباه پرسيد: 'خب! تو بگو چه غذائى گير آوردي؟ امشب هم خيلى سرحالي؟' |
روباه گفت: 'غذاى من خوب بود. از گردن تا شکم!' |
عصر روز بعد باز آنها بهدنبال شکار بهراه افتادند. اينبار نيز همين که گرگ دور شد، روباه از پشت تپه برگشت و سر دبٌه را باز کرد و بقيه کرهها را تا آخر خورد و رفت پشت تپه تا آمدن گرگ به انتظار نشست. وقتى سر و کلٌهٔ گرگ که خيلى هم خسته بهنظر مىرسيد، پيدا شد، روباه پيش او آمد و گفت: 'خب! امشت شامت چه بود؟' |
گرگ گفت: 'هيچي! فقط دو تا پاچه بود. خب! تو چه گير آوردى که خيلى سرحالي؟!' |
روباه گفت: 'هي! غذاى من خوب بود، شکم تا پا!' |
روز بعد چون گرگ خيلى گرسنه بود، به روباه پيشنهاد کرد تا سر دبٌه را باز کنند و کمى از کره را بخورند. روباه قبول کرد. گرگ به طرف دبٌه رفت و سر آنرا باز کرد. ديد دبٌه خالى است. با ناراحتى رو به روباه کرد و گفت: 'حتماً کرهها را تو خوردهاي! غير از تو هيچکس از جاى اين دبٌه خبر نداشت.' |
وقتى دعواى آنها شديدتر شد، روباه گفت: 'اى گرگ! بيا تا بالاى آن تپه برويم و رو به آفتاب بخوابيم، هر کس کرهها را خورده باشد، از نافش چربى بيرون مىآيد.' |
گرگ قبول کرد. آنها بالاى تپه، رو به آفتاب دراز کشيدند. گرگ که خيلى خسته و گرسنه بود، زود به خواب رفت. روباه از فرصت استفاده کرد و يواشکى مقدارى از آب دهان خود را که به کره آغشته بود به ناف گرگ ماليد. |
گرگ وقتى از خواب بيدار شد. ديد که چيزى بهدور نافش جمع شده است. خيلى تعجب کرد. نگاهى به روباه انداخت. روباه به خواب خوشى فرو رفته بود. |
گرگ با خودش گفت: 'مثل اينکه کره را من خوردهام!' بعد پا به فرار گذاشت و رفت تا به تنهائى زندگى کند و از آن روز به بعد گرگها تنها زندگى مىکنند. |
- دبٌهٔ روباه و گرگ |
- چهل دروغ (۱۵ افسانه از ترکمن صحرا) ص ۱۱۵ |
- گردآورى و بازنويسي: عبدالصالح پاک |
- کتابهاى بنفشه. مؤسسه انتشاراتى قديانى چاپ اول ۱۳۷۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...