دار مکافات
شنبه 20 آذر 1389 9:36 AM
دار مکافات
|
مردى پدر خيلى پيرش را که نه مىتوانست کار کند و نه حرکت کند در زنبيلى گذاشت و بهدوش گرفت و با پسر کوچکش بهطرف جنگل به راه افتاد. رفتند و رفتند تا به درخت بزرگى رسيدند. مرد از درخت بالا رفت و زنبيل را روى شاخه بلندى آويزان کرد. وقتى که داشت از درخت پائين مىآمد پيرمرد خندهاى کرد و گفت: مىدانى پسرم دنيا دار مکافات است. من هم روزگارى پدر پيرم را داخل زنبيل کردم و توى همين جنگل روى شاخه همين درخت آويزان کردم. |
مرد خيلى ناراحت شد اما چون ديگر از دست او به ستوه آمده بود از درخت پائين آمد دست پسرش را گرفت و بهطرف خانه به راه افتادند. |
پسرک در راه از پدرش خواست برايش يک زنبيل بخرد مرد پرسيد چرا؟ پسرک گفت براى اينکه وقتى بزرگ شدم و تو خيلى پير شدى و ديگر نتوانستى حرکت کنى تو را بياورم اينجا آويزان کنم. |
مرد به فکر فرو رفت و بند دلش پاره شد. زود برگشت جنگل و پدرش را از درخت پائين آورد و رفتند خانه و سهتائى با هم زندگى کردند. |
- دار مکافات |
- قصههاى مردم، ص ۳۱۶ |
- سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...