خسيس
شنبه 20 آذر 1389 9:25 AM
خسيس
|
مردى بود، خيلى خسيس. روزى از روزها خواست مهمانيِ سى نفرى بدهد. سى تا بادنجان خريد و به زن خود داد و گفت: |
ـ سى تا مهمان دارم، اين سى تا بادنجان را بگير و خورش درست کن، اگر يک دانه آنرا خوردي، نخوردي! |
زن گفت: |
ـ باشد، قبول! |
زن بادنجانها را سرخ کرد اما نتوانست جلو هوس خود را بگيرد که يکى را نخورد و بالاخره يکى از بادنجانهاى سرخشده را خورد. |
شوهر او از بيرون آمد و يکراست سراغ بادنجانها رفت، آنها را شمرد و متوجه شد يک بادنجان کم است، با ناراحتى گفت: |
ـ اى زن! يکى از بادنجانها کم است. |
زن جواب داد: |
ـ هوس به جانم افتاد، يکى را خوردم. |
شوهر گفت: |
ـ پس منم مردم! |
با غيظ رفت توى اتاق، افتاد و بلند نشد. |
مهمانها آمدند و گفتند! |
ـ حاجآقا کو؟ |
زن گفت: |
ـ سر او درد مىکند توى آن اتاق افتاده است. |
سپس زن بالاى سر شوهر خود رفت و گفت: |
ـ مرد بلند شو، مهمانها آمدند و سراغت را مىگيرند. |
شوهر گفت: |
ـ آن بادنجان کو؟ |
زن گفت: |
ـ من خوردم! |
مرد گفت: |
ـ پس منم مردم! |
مهمانها به سراغ حاجآقا در اتاق ديگر رفتند و گفتند: |
ـ اى حاجآقا ما مهمان توئيم، از جا بلند شو! |
مَرد جوابى نداد و خودش را به مُردن زد. مهمانها يقين کردند که او مُرده است. سراغ تابوت رفتند. در غياب آنها زن به حاجآقا گفت: |
ـ اى مرد از جايت برخيز! مهمانها رفتند تابوت بياورند! |
گفت: |
ـ بادنجان کو؟ |
زن جواب داد: |
ـ من خوردم! |
مرد گفت: |
ـ پس منم مُردم! |
مهمانها تابوت را توى حياط خانه آوردند که باز زن گفت: |
ـ بلند شو! الان تو را توى تابوت مىگذارند. |
شوهر گفت: |
ـ بادنجان کو؟ |
زن گفت: |
ـ من خوردم |
مرد گفت: |
پس منم مُردم! |
او را در تابوت گذاشتند و به مردهشوىخانه بردند. زن بالاى سر او آمد و گفت: |
ـ اى مرد تو را مىخواهند بشويند! |
گفت: |
ـ آن يک بادنجان کو؟ |
زن جواب داد: |
ـ من خوردم |
مرد گفت: |
ـ پس منم مُردم! |
وقت چال کردن او شد. زن به او گفت: |
ـ اى مرد! مىخواهند چالت کنند! |
گفت: |
ـ آن يک بادنجان کو؟ |
زن او جواب داد: |
ـ من خوردم! |
مرد گفت: |
ـ پس منم مُردم! |
او را توى چالهٔ قبر گذاشتند و سنگ لَحَد روى چالهٔ قبر قرار دادند و خواستند که روى او خاک بريزند که زن گفت: |
ـ اى مرد! اى حاجآقا، براى آخرين بار مىگويم؛ از جا برخيز و از اينکار دست بردار! |
گفت: |
ـ آن بادنجان کو؟ |
گفت: |
ـ من خوردم! |
مرد جواب داد: |
ـ پس منم مردم! |
زن عصبانى شد و گفت: |
ـ معطل نکنيد، روى آن خاک بريزيد! |
ـ خسيس |
ـ افسانههاى شمال ـ ص ۵۷ |
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى |
انتشارات روزبهان ـ چاپ اول سال ۱۳۷۲ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...