چل کليد
جمعه 19 آذر 1389 8:39 PM
چل کليد
|
پادشاهى بود هفت پسر داشت. روزى پسرها به شکار رفتند. با يکديگر عهد کردند که چنانچه شکار از کنار هريک از آنها فرار کند، همان شخص بايد بهدنبال شکار برود. در اين حين آهوئى را ديدند. او را دوره کردند. آهو از کنار کوچکترين برادر فرار کرد. پسر کوچکتر او را دنبال کرد. آهو به تپهاى رسيد و در آنجا ناپديد شد. پسر به بالاى تپه رسيد و ديد پيرمردى آنجا نشسته است. چون شب شده بود و جوان هم خسته بود از پيرمرد خواست، به او جائى بدهد تا بخوابد. پيرمرد او را به خانهاش برد. جوان در خانهٔ پيرمرد تصوير يک دختر زيبا را ديد و به او دل باخت. از پيرمرد نام و نشان صاحب عکس را پرسيد. پيرمرد گفت: رسيدن به او کار سختى است. بايد هفت ديو را بکشى تا به باغى برسى در آنجا يک گربه هست که يک دسته کليد چهلتائى به گردن دارد. گربه را بايد بکشى و در اتاقها را باز کني. دختر در اتاق چهلم است. شاهزاده صبح فردا بهسوى باغى که دختر در آنجا بود حرکت کرد. هفت ديو را که نگهبان باغ بودند کشت. در کنار ديو هفتم کتابى پيدا کرد آن را خواند طلسمها را شکست و اسيران آزاد شدند. شاهزاده خود را به پاى ديوار باغ رساند. |
ديد گربه بالاى ديوار است دو تير او خطا رفت ولى تير سوم گربه را کشت. کليدها را برداشت و در اتاقها را باز کرد. در اتاق چهلم دختر زيبائى خوابيده بود و بلبلى بالاى سرش آواز مىخواند. جوان دختر را بوسيد و انگشتر خود را به انگشت او کرد و پيش پيرمرد بازگشت. پيرمرد به او گفت: فردا پادشاه جار خواهد زد که هرکس انگشتر خود را به دست دختر من کرده بيايد و با او ازدواج کند. البته او سه شرط هم مىگذارد. جوان فردا پيش پادشاه رفت. پادشاه به او گفت: بايد سه شرط مرا انجام بدهى تا بتوانى با دخترم عروسى کني. اگر نتوانستى آنوقت گردنت را مىزنم. پسر پذيرفت. پادشاه به او گفت: من چراغى روى سر گربهام مىگذارم بايد کارى کنى که اين چراغ از روى سر او بىافتد. بعد چراغ را روى سر گربه گذاشتند. جوان يک موش جلوى گربه انداخت. گربه جستى زد تا موش را بگيرد چراغ از روى سرش افتاد. شرط دوم پادشاه اين بود که جوان در مدت يک ساعت يک پيهسوز درست کرده و آن را روشن کند. پسر اين کار را هم انجام داد. شرط سوم اين بود که پسر بهمدت چهل شب، طورى دختر را ببوسد که از خواب بيدار نشود. جوان اين شرط را هم انجام داد و بعد دست دختر را گرفت و به ديار خود رفت. آنجا هفت شبانهروز جشن گرفتند. |
- چل کليد |
- سمندر چلگيس - ص ۴۹ |
- گردآورنده محسن ميهندوست |
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ۱۳۵۲ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...