تىلنگ سوار
جمعه 19 آذر 1389 8:31 PM
تىلنگ سوار
|
||||||
مردى دو تا زن گرفت ولى از هيچکدام صاحب اولاد نشد، يک روز رفت پيش درويشى و ماجرا را تعريف کرد. درويش دو تا سيب به او داد و گفت: بده به زنها بخورند تا حامله شوند. | ||||||
مرد سيبها را برد به خانه و به زنها داد. زن اولى بلافاصله سيب را خورد، اما زن دومى سيب را گذاشت توى طاقچه که برود دست و رويش را بشويد بعد بخورد. در همين فاصله بز آمد و نصف سيب را خورد، نصف باقى مانده را هم زن خورد. | ||||||
زن اول شروع کردن به زائيدن و شير به شير شش تا پسر به دنيا آورد. اما زن دوم حامله شد و بعد از ده پانزده ماه يک پسر يک نصفى زائيد مثل اينکه يک نفر را از وسط به دو نيم کرده باشند. به همين دليل او را 'تىلنگي' صدا مىزدند. | ||||||
يک روز شش تا برادر به پدرشان گفتند ما مىخواهيم برويم مال 'الله زنگي' را غارت کنيم. هر چه تىلنگى اصرار کرد که او هم همراهشان برود قبول نکردند و رفتند. | ||||||
رفتند تا رسيدند به يک چوپان، چوپان پرسيد: کجا مىرويد؟ | ||||||
گفتند: مىخواهيم بريم مال الله زنگى را غارت کنيم. | ||||||
چوپان گفت: از شما برنمىآيد اگر هم برويد زنده برنمىگرديد. | ||||||
اما شش برادر به حرف چوپان توجهى نکردند و رفتند. | ||||||
رفتند تا رسيدند به يک گاوچران، گاوچران پرسيد: کجا مىرويد. | ||||||
گفتند: مىخواهيم برويم مال الله زنگى را غارت کنيم. | ||||||
گاوچران گفت: من دو تا 'ورزاو' ـ گاو کارى ـ دارم، مىاندازمشون به جنگ هم، اگر تونستيد اونها را از هم سِوا کنيد، مال الله زندگى را هم مىتونيد غارت کنيد. | ||||||
شش برادر هر کارى کردند نتوانستند ورزاوها را از هم جدا کنند ما با اين حال از تصميمشان برنگشتند و به راهشان ادامه دادند. | ||||||
دختر الله زنگى روز بام ايستاده و اطراف را تماشا مىکرد، پدرش را صدا زد و گفت: | ||||||
|
||||||
شش برادر وارد باغ الله زنگى شدند ولى تا آمدند به خودشان بجنبند، الله زنگى هر شش نفرشان را انداختند توى چاه و يک سنگ آسياب هفتاد من هم گذاشت درش. | ||||||
هفت روز گذشت، تىلنگى ديد خبرى از برادراش نشده و آه و فغان بابا و زن بابايش هم به آسمون رفته. | ||||||
گفت: من مىرم دنبال برادرانم. | ||||||
پدرش اول خواست اجازه نده، اما با خودش گفت: من شش تا پسر سالم از دست دادم اينکه ديگه يک نصف آدم بيشتر نيست: يک اسب زين کرد و به پسر داد که برود دنبال برادراش. | ||||||
تىلنگى رفت تا رسيد به چوپان، چوپان به او گفت: کجا مىخواهى بري؟ | ||||||
گفت: مىخواهم برم برادراما بيارم. | ||||||
چوپان گفت: اونا که شش تا آدم سالم بودن، رفتن و برنگشتن تو که يک نصفه آدمي، مىخواى برى اونارو بياري؟ من دو تا 'نرميش' نىاندازم به جنگ، اگر تونستى اونارو از هم سوا کنى برادرات را هم مىتونى نجات بدي. | ||||||
گوسفندها تا چشمشان به تىلنگى افتاد رم کردند و پا به فرار گذاشتند. | ||||||
تىلنگى به راه افتاد و رفت، تا رسيد به گاوچران، گاوچران گفت: کجا ميري؟ | ||||||
گفت: مىخوام برم برادرام بيارم. | ||||||
گفت: تو که يه نصفه بيشتر نيستى چطور مىخواى اين کار را بکني. | ||||||
تىلنگى گفت: چطور نمىتونم؟ | ||||||
گاوچران گفت: من دو تا ورزاو دارم، ميندازمشون به جون هم اگر تونستى سواشون کنى برادرهات را هم مىتونى نجات بدي. | ||||||
گاوها هم تا چشمشان به تىلنگى افتاد، رم کردند و از هم جدا شدند. | ||||||
تىلنگى رفت تا رسيد به نزديکى قلعه الله زنگي، دختر الله زنگى صدا زد. | ||||||
|
||||||
الله زنگى گفت: وايستا بيرون اگر اومد بگو، ننهام رفته مال برادراش، بابام هم رفته شکار. تىلنگى از دختر پرسيد: نديدى شش نفر از اينجا رد بشن؟ | ||||||
گفت: نه. | ||||||
گفت: بابات کجا رفته. | ||||||
گفت: رفته شکار. | ||||||
گفت: ننهات؟ | ||||||
گفت: رفته خونه برادراش. | ||||||
تىلنگى که مىدانست دختر دروغ مىگويد تنور را روشن کرد و سر دختر را گرفت روى آتش. | ||||||
دختر گفت: بابام تو تاپو قايم شده ننهام تو کاهدون. | ||||||
تىلنگه هر دو را پيدا کرد و کشت، برادرهايش را نجات داد و قلعه الله زنگى را غارت کرد و برد. | ||||||
- تىلنگ سوار | ||||||
- قصههاى مردم، ص ۱۷۹ | ||||||
- سيد احمد وکيليان | ||||||
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...