دو سفر و یک تصمیم برای چادری شدن
شنبه 24 اسفند 1392 8:18 AM
من توی یک خانواده مذهبی بزرگ شدم مادرم چادری بودن و دوست داشتن من هم چادر بپوشم یا حداقل حجابم بدون چادر مناسب باشه اما من چادرو دوست نداشتم. راستشو بخوایین عذاب وجدان داشتم چون حداقل خودم میدونستم که کار درست چیه اما جو دوستان، دانشگاه ،علاقه خودم به دیده شدن مانع از انتخاب درست میشد.
موهامو به سمت بالا می دادم تا مثلا کمتر بیرون بزارمش و عذاب وجدانم کمتر بشه اما ارایشمو تو خیابونم داشتم و...
با این حال و با وجود تمام اشتباهاتم نمازم رو هرگز ترک نکردم.
حدود 3 سال پیش بود که به پیشنهاد یکی از دوستان دوران دبیرستانم برای سفر مشهد همراهشون شدم. تو این سفر با دخترای دیگه ای هم اشنا شدم؛ اونها یک گروه دوستانه بودند که بیشترشون خادمین اعتکاف مسجد جامع بودند.
من که تا اون روز چادر رو مساوی با کناره گیری از جامعه میدونستم و چادری ها رو ادمای خموده ای میدونستم دیدم که اونا چقد شاد وسرزنده اند و در کنار چادر و عفاف چقدر ویژگیهای خوب اخلاقی دیگری هم دارند. این تفکر من شاید به خاطر این بود هیچ وقت به سمت چنین جمع هایی نرفته بودم تا لذت با اونا بودنو درک کنم شایدم برای رهایی از اون عذاب وجدانی که با با من بود، بهانه تراشی میکردم.
قبل این سفر اخرین باری که به پابوس امام رضا علیه السلام رفته بودم مربوط به زمان بچگیم میشد. همچنین همسفر شدن با دوستای خوبی که تازه باهاشون اشنا شده بودم به این سفر رنگ و بوی دیگه ای داد البته اینو وقتی که از سفر برگشتم در دلتنگیایی که واسه آقا امام رضا علیه السلام داشتم بیشتر حس میکردم. توی همون سفر تصمیمو گرفتم " من چادری میشم"
از سفر برگشتم و بدون اینکه به خوانواده ام از تصمیمم چیزی بگم چادر پوشیدم. اولاش اونها فکر میکردن این یه حس مقطعیه اما وقتی جدیتمو دیدن کللللللللییییییی خوشحال شدن .رو به رو شدن این تصمیم برای فامیل خیلی سخت نبود اونا راحت این تصمیمو قبول کردن شاید چون مادرم و جو خونواده ما با این تصمیم در تضاد نبود اما دوستان و محیط دانشگاه خیلی استقبال نکردن... حالا من خودمو موظف میدونستم آبروی چادری ها رو هم حفظ کنم و صرفا یک تکه پارچه بر سرم نباشه، در روابطم جانب احتیاطو حفظ کنم و حرکاتمم کنترل کنم البته این تصمیم های جدید کم کم در من شکل گرفت.
نگاهها و حرفای دیگران زیاد برام مهم نبود شاید این احساس آرامش فعلی انقدر برام لذت بخش بود که حرفو حدیثا توش گم می شدن... برای اینکه این مطلب رو بیشتر باز کنم بهتره از چند ماه قبل سفر مشهد بگم؛ زندگیم به بن بست رسیده بود اغراق نکرده باشم احساس از خود بیگانگی، انزجار ،بی هویتی و پوچی سراپای وجودمو پر کرده بود و من مثل بیمار سرطانی برای درمان خودم به مُسکن های موقت پناه می بردم اما ته دلم به اشتباهتم اعتراف میکردم. بعد اون سفر کم کم احساس میکردم راه جدیدی جلوی پام باز شده برای همین حرفو حدیثها زیاد اذیتم نمیکرد از انصاف نگذریم البته همه حرفا ازار دهنده نبودن تشویق و تحسین هاییم بود.
چند ماه پس از این سفر با همون گروه به سفر معنوی راهیان نور رفتیم من قبلا هم یک بار حدود چند سال پیش به جنوب رفته بودم اما نه با این جو بود نه با چنین طرز تفکری(برای همین به مسافرا و کسانی که دوست دارند به جنوب و مناطق غرب برن تاکید میکنم با گروه خوبی برن چون برای درک عظمت اونجا خیلی کمک میکنه)
سفری که هیچ وقت فراموش نمیکنم میدونم اسراری که خاک های جنوب در خودشون پنهان کردند و رازهایی که در سینه دارند رو جز اولیا خدا کسی درک نمیکنه و من با درک و ظرفیت محدود خودم فقط اونو حس کردم انگار وقتش بود با مفاهیم دیگه ای هم اشنا بشم، انگار وقتش بود درک کنم جمهوری اسلامی موندن با چه بهایی ممکن شده و امروز ما وارث خون چه کسانی هستیم، اون روزها حال خوشی داشتم یادش بخیر شهدا مثل یک مادر که بچشو بزرگ میکنه شروع کردن به یاد دادن منه نونهال .
اونا بودن که یادم دادند حجابم کاملتر بشه، مطالعاتم هدفمند و در جهت درست باشه، دوستانم گزینشی تر بشه، در هر محیطی قرار نگیرم، قدرت بازگو کردن افکارمو داشته باشم و.... می دونم دعای امام رضا علیه السلام راه ها رو یکی یکی سر راهم قرار میداد چون امام رضا علیه السلام استارت زندگی جدیدمو به فضل الهی زده بود و شهدا دستای ناتوانم رو گرفتند، خدا نعمتاشو بیشتر کرد و همسری نصیبم کرد که به کمکش نقصای فراوانمو کاهش بدم و امروز من همسر یک طلبه ام با راهی طولانی و مسئولیتی بسیار.......
مطمئنم خدا درهای رحمتشو به روی همه باز میکنه به شرطی که به راهش ایمان بیاوریم و صبر داشته باشیم و این صبر خیلی مهمه و وعده ی قطعی خداست که: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا