تاريخ جهان
جمعه 19 آذر 1389 8:19 PM
تاريخ جهان
|
پادشاهى از دانشمندى خواست که تاريخ جهان را از روز اول تا به حال براى او بنويسد. دانشمند ده سال تمام زحمت کسيد و نتيجه زحمات و مطالعاتش را در کتابهاى زيادى نوشت و عاقبت آنها را برده شتربار کرد و به خدمت سلطان رسيد. |
پادشاه از دانشمند تشکر کرد و گفت: من وقت مطالعه اين همه کتاب را ندارم. اگر ممکن است آنها را خلاصه کن. دانشمند پنج سال ديگر وقت صرف کرد و اينبار کتابها را بار يک الاغ کرد و مجدداً به نزد سلطان آمد. سلطان با مشاهده آن به دانشمند گفت: از آن زمان تا به حال پانزده سال گذشته و من پير شدهام و حوصله خواندن اين کتابها را ندارم. اگر ممکن است همه را در يک کتاب خلاصه کن. |
دانشمند پذيرفت و پنج سال ديگر زحمت کشيد تا توانست همه کتابها را در يک کتاب جمع کند. بعد کتاب را برداشت و به خدمت سلطان رسيد. شاه مريض و در بستر افتاده بود. روى به دانشمند کرد و گفت دوست عزيز، من روزهاى آخر عمر را مىگذرانم، ممکن است بميرم و نتوانم کتاب را بخوانم خواهش مىکنم همه اين کتاب را در يک جمله خلاصه کن. دانشمند مدتى فکر کرد و سرانجام چنين گفت: انسانها به دنيا مىآيند، رنج مىکشند و سپس مىميرند. |
- تاريخ جهان |
- قصههاى مردم، ص ۲۵۴ |
- سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...