رُمانی زیبا به زبان شهید سیده طاهره هاشمی
پنج شنبه 22 اسفند 1392 6:35 PM
طعم خوشایند و سرخوش کننده ای که تا قسمت تان نشود، هرگز در آن دنیای تان، تجربه اش نخواهید کرد. مردم! اگر بدانید، چقدر اینجا، جای خالی تان را احساس می کنم!...
کتاب «دختری به نام طاها» به قلم علی اکبر خاوری نژاد است که در قالب رُمانی به زبان خود شهید نوشته شده است. مطلب برگزیده ای که در ادامه می آید، لحظات زیبای شهادت را به تصویر می کشد.
ناگهان احساس کردم که سینه ام تیر می کشد، درد می کند و می سوزد!
آنقدر شدید بود که قادر باشد به زمین پرتم کند!
با شکم، به روی زمین افتادم.
نگاهی به محل درد انداختم، درست از همان جایی که قلبم می تپید، خون به بیرون فواره می زد.
سعی کردم با فشار دست راستم، خون ریزی را بند بیاورم اما دستم لج کرده بود و از من فرمان نمی برد!
با هزار جان کندن، مقداری بالایش می آوردم اما دوباره به جای اولش، بر می گشت!
با آن که درد آزارم می داد اما با تصوری که از تیر خوردن و شدت درد آن قبلاً در ذهنم می پروراندم، جور در نمی آمد. فکر می کردم که باید خیلی خیلی درد داشته باشد!
نمی دانستم که چه بر سر مینا آمده است.
همین قدر می دانستم قبل از آن که تیر بخورم، چند متر جلوتر از من در حال دویدن بود.
سعی کردم که قدری سرم را بالاتر بکشانم تا ردش را بزنم که دوباره سوزش دیگری را احساس کردم. این بار، گلویم بود که می سوخت!
با آن که مطمئن بودم، دومین تیر به گلویم اصابت کرده است اما از این تعجب می کردم، با آن که هنوز جان در بدن دارم، چرا، به جای آن که لحظه، لحظه دردم بیشتر و بیشتر شود، رفته، رفته، دردِ سینه و گلویم، کم و کم تر می شود!
ناگهان، آن همه درد و سوزش و سنگینی که با سرمایی، جان سوز، توأمان شده بود،جایش را به، آرامشی دوست داشتنی داد!
سکوت محض و خوشایندی به همراه تللو خوشایندِ رنگ هایی که تا به حال ندیده بودمش، سراسر روح و جانم را در بر گرفت.
حس می کردم، آنقدر سبک شده ام که می توانم بین زمین و آسمان، معلق بمانم و در هوا، پرواز کنم.
به هیچ وجه دوست نداشتم، به حال و روزی که قبلاً در آن قرار داشتم، باز گردم.
راحتِ راحت، شده بودم اما متأسفانه این حالت دوست داشتنی و سکر آور ادامه نیافت و دوباره، همان سنگینی و سوزش و درد و هوای دم کرده و گپک زده و صداهای مهیب رگبار گلوله و انفجار به سراغم آمد و بر جان و روحم نشست.
حسابی حالم گرفته شده بود.
درست مثل حال و روز کسی که در چله ی زمستان، از داخلِ آب گرم بیرون اش بیاورند و بعد، ناگهان، او را به داخل آبِ یخ زده بیاندازند.
چشم هایم سنگین شده بود. آن قدر سنگین که نمی توانستم پلک هایم را بالا نگاه دارم.
با آن که چشم هایم جایی را نمی دید، می توانستم گاه، گاهی صداهای اطرافم را بشنوم اما این صداها، ممتد و ادامه دار نبود! گاه، می آمد و گاه قطع می شد و من به هیچ وجه این آمدن و رفتن ها را خوش نداشتم.
وقتی، حالت اول، یعنی همان سکوتِ محض و هم آغوشی نور های فسفری با رنگ ها ی زیبا و دل ربا، به سراغم می آمد، حالتی سکرآمیز و سبک بالی خلسه آوری را با خودش به همراه می آورد و چنان آرامشی را در جان و روحم می نشاند که تا خودِتان تجربه اش نکنید، هرگز از راز و رمزش، سر در نخواهید آورد.
دوست داشتم که هر چه زودتر، به همان حالت بر گردم اما انگار که دست خودم نبود و قرار نبود که این سنگینی ملال آور به این زودی ها رهایم کند. صداهای در هم و بر همی را می شنیدم که بعضی وقت ها، از آن سر در نمی آوردم و گاهی مفهومش برایم واضح بود.
صدای برادری به گوشم رسید که فریاد کنان می گفت:
- «اون خواهر رو از معرکه بکشید بیرون! بدجوری تیر خورده! تکون می خوره انگار، زنده اس هنوز.»
احساس کردم، یکی مرا در آغوشش گرفته و می دود!
بعد از چند دقیقه، صدای فریادِ هیجان زده ی مردی به گوشم رسید که می گفت:
- «ماشین.... آمبولانس.... بنده ی خدا تیر هم به قلب و هم به گلوش خورده، هنوز جون تو بدنشه، هنوز زنده اس.»
صدای روشن شدن ماشینی را شنیدم و دیگر هیچ!
فقط همان آرامش و قرار دوست داشتنی و همان پرواز و همان غوطه ور شدن در میان همان نورهای رنگارنگ و همان، سبکی، سبکی، سبکی و سبک بالی!
احساس می کردم که آرام، آرام، از جسمِ زخمی ام، دور و دورتر می شوم، بالا و بالاتر، می روم و اوج می گیرم.
مشامم، آکنده شده بود از به به گل های معطری که در هیچ جایِ ديگر نمی توانید، پیدایش کنید.
می توانستم در میان بوستانی، سرسبز؛ دوستانِ جدیدی را ببینم که مشتاقانه به استقبالم آمده بودند!
حس و حالِ نابی که نمی شود تعریف اش کرد و به تصویرش کشید.
طعم خوشایند و سرخوش کننده ای که تا قسمت تان نشود، هرگز در آن دنیای تان، تجربه اش نخواهید کرد.
مردم!
اگر بدانید، چقدر اینجا، جای خالی تان را احساس می کنم!
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسول الله، السلام علیک یابن امیرالمومنین و ابن سیدالوصیین، السلام علیک یابن فاطمة سیدة نساءالعالمین... السلام علیک یااباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابدا، ما بقیت و بقی الیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم، السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولادالحسین و علی اصحاب الحسین.