بز ريش سفيد
جمعه 19 آذر 1389 7:50 PM
بز ريش سفيد
|
يک بز، يک سگ، يک بره و يک گوساله مرض گرى گرفتند. آنها را در بيابان رها کردند. اين چهار تا با همديگر رفيق شدند. خوردند و خوابيدند و گرىشان هم از بين رفت. شبى هوس قليان کشيدن کردند. بز که ريش سفيدشان بود بره را فرستاد دنبال آتش. از دور روشنائى پيدا بود. آقا بره رفت و رفت تا رسيد به روشنائي. دوازده گرگ آنجا نشسته بودند و خودشان را گرم مىکردند. |
گرگها گفتند: معطل چه هستيم. بقيه گفتند صبر کن. يکى ديگر هم مىآيد. آقا گوساله بهدنبال آقا بره آمد. او هم به همان بلا دچار شد و از ترسش ناچار شد ميان گرگها بنشيند. از پس اين دو، سگ آمد و او هم ماندگار شد. |
آقا بزه ديد نخير، خبرى نشد. ناچار بهدنبال آنها بهراه افتاد. در ميان راه لاشهٔ گرگى به سر شاخهايش زد و از اين کار خوشش آمد و همينطور آمد تا به گرگها رسيد. خودش را نباخت وقتى گرگها او را دعوت کردند که بنشيند آنها را به ناسزا بست و گفت: پدرتان بيست گرگ بهمن مقروض بود. هفت تاش را خوردهام يکى هم سر شاخهايم است. باقىاش هم شما. جنب نخوريد که گرفتم بخورمتان. گرگها ترسيدند و فرار کردند. |
چهار دوست تصميم گرفتند که در جائى پنهان شوند. بز رفت بالاى درختى نشست و همينطور هر کدام با فاصلهٔ کمى روى درخت نشست. گرگها در ميان راه فهميدند که بيهوده از يک بز ترسيدهاند. برگشتند. زير درختى که آن چهار تا پنهان شده بودند. نشستند تا مشورتى بکنند. ناگهان آقا گوساله لرزيد و افتاد روى گرگها. بز ديد که اوضاع خراب شد داد زد: رفيق گوساله بگيرشان! بجنبيد رفقا بگيريدشان! |
گرگها باز ترسيدند و فرار را برقرار ترجيح دادند. بز گفت: اين گرگها باز هم برمىگردند. زمين را چال کرد و سگ را در ميان آن گذاشت و رويش را هم چند تا آجر چيد و اسم آنجا را هم گذاشت 'پير مقدس قاقالا' . |
از آنطرف گرگها در حين فرار به روباهى برخوردند. روباه ماجرا را فهميد و به آنها گفت بز که نمىتواند گرگ بخورد. برگرديد که گولتان زدهاند. روباه از جلو و گرگها از پشت سر راه افتادند. بز از همان درو که آنها را ديد فرياد زد: آهاى روباه بقيهٔ قرضت را آوردهاي؟ مرحوم بابات بيست و چهار تا گرگ بهمن بدهکار بود. دوازدهتاى آنها را قبلاً آوردى اين هم دوازدهتاى ديگر. روباه به گرگها گفت: دروغ مىگويد: بز گفت به اين 'پير مقدس قاقالا' قسم بخور که من دروغ مىگويم. روباه رفت که قسم بخورد سگ از چاله پريد و گلويش را گرفت و خفهاش کرد. گرگها پا به فرار گذاشتند. به پيشنهاد بز هر کدام از حيوانات به خانهٔ خودشان در ده برگشتند تا از دست جانوراها راحت باشند. |
- بز ريش سفيد |
- افسانههاى آذربايجان - ص ۱۸۰ |
- گردآوري: صمد بهرنگي. بهروز دهقاني |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...