0

بُزى (۲)

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

بُزى (۲)
جمعه 19 آذر 1389  7:47 PM

 

بُزى (۲)
پسر راهش را کج کرد به‌طرف شهر خودش. رفت تا رسيد به کاروانسرايِ مهمان‌کُش نزديک ولايتش. رفت تو کاروانسرا؛ ديد عدهٔ زيادى مسافر بار انداخته‌اند و گُله به گُله ديگ‌ها و کُماجدان‌هاشان را بار گذاشته‌اند و دارند تهيهٔ شام مى‌بينند. او هم رفت گوشه‌اى براى خودش گرفت نشست و ديگ و کفکيرش را هم گذاشت دَمِ دستش. مسافرهائى که نزديکش بودند، وقتى ديدند پسر ديگش را بار نگذاشته دلشان سوخت و شامشان که حاضر شد به او گفتند: 'بسم‌الله؛ بفرما اينجا چيزى ميل کن' .
 
پسر گفت: 'الان ميلم به غذا نمى‌کشد. شما بفرمائيد اينجا تا هر چه ميل داريد برايتان حاضر کنم' .
 
پرسيدند: 'چطور حاضر مى‌کني؟ تو که ديگت را بار نگذاشتي؟'
 
پسر گفت: 'بفرمائيد اينجا تا ببينيد' .
 
مسافرها آمدند دور و برش نشستند. او هم سفره‌اى پهن کرد؛ با کفگير زد به ديگ و گفت: 'غذا حاضر شو!'
 
اين را که گفت، بشقاب پلو و خورش بود که پشت سرِ هم از ديگ درآمد و رفت نشست تو سفره.
 
مسافرها از تعجب نگاهى انداختند به هم و نشستند سرِ سفره و آنقدر خوردند که سير شدند.
 
طولى نکشيد که اين قضيه دهن به دهن گشت تا به گوش کاروانسرادار رسيد.
 
کاروانسرادار با خودش گفت: 'هر طور شده بايد اين ديگ و کفگير را از چنگ او دربيارم' .
 
بعد، صبر کرد وقتى همه خوابيدند رفت بالاى سر پسر و ديد بله، پسر ديگ و کفگير را گذاشته سينهٔ ديوار و خودش مست خواب است.
 
کاروانسرادار ديگ و کفگير را خوب ورانداز کرد تا اندازه‌شان آمد دستش؛ آن وقت رفت تو انبار يک ديگ و کفگير آورد گذاشت جاى آنها و آنها را ورداشت برد يک جاى اَمن قايم کرد.
 
فردا صبح، مسافرها بار و بَنديلشان را بستند و افتادند به راه. پسر هم ديگ و کفگير را ورداشت و راه افتاد. غروب همان روز رسيد به شهر خودش و يک‌سر رفت سراغ پدرش.
 
خياط تا پسرش را ديد، از خوشحالى اشک تو چشم‌هاش حلقه بست. او را بغل کرد و شکر خدا را به‌جا آورد. بعد پرسيد: 'خوب! پسر جان بگو ببينم اين مدت کجا بودى و چه کار مى‌کردي؟'
 
پسر گفت: 'در فلان شهر بودم؛ مسگرى مى‌کردم و اين ديگ و کفگير را هم برات سوغاتى آورده‌ام' .
 
پدرش گفت: 'مسگرى هنر خوبى است؛ آدم را به نان و نوائى هم مى‌رساند؛ اما مگر سوغاتى ديگرى تو آن شهر گير نمى‌آمد که ديگ و کفگير آوردي' .
 
پسر گفت: 'اين ديگ و کفگير به دنيائى مى‌ارزد؛ چون هر جور غذائى که بخواهى فورى حاضر مى‌کند' .
 
خياط گفت: 'حالا که اين‌طور است صبر کن برم همهٔ قوم و خويش‌ها را دعوت کنم به نهار، آن وقت هنرت را نشان بده' .
 
پسر گفت: 'خيلى خوب!'
 
و خياط رفت از همهٔ قوم و قبيله‌اش براى نهار فردا وعده گرفت.
 
فردا، صلات ظهر مهمان‌ها آمدند و نشستند پاى سفره. پسر با آب و تاب ديگ و کفگير را آورد به ميدان. کفگير را زد به ديگ و گفت: 'غذا حاضر شو!'
 
اما ديد خبرى نشد. بار دوم قايم‌تر زد و بلندتر گفت؛ باز هم خبرى نشد. پسر فهميد کاروانسرادار ديگ و کفگيرش را عوض کرده و از خجالت نزديک بود پيش آن همه آدم آب شود.
 
خياط هم اوقاتش تلخ شد و بى‌سر و صدا سفره را ورچيد؛ و قوم و خويش‌هاش شروع کردند به خنديدن و مسخره کردن. بعد هم بلند شدند و رفتند پى کارشان.
 
پسر وسطى وقتى از خانهٔ خودشان آواره شد، رفت جائي، پيش آسيابانى شاگرد شد. حسابى به کارش چسبيد و احترام صاحب کارش را نگه داشت. بعد از مدتي، پسر به آسيابان گفت: 'خيلى وقت است پدرم را نديده‌ام و دلم براش تنگ شده. اگر اجازه مى‌دهى برم و به او سرى بزنم' .
 
آسيابان گفت: 'دست حق به همراهت' .
 
بعد، افسار خرى را داد دست پسر و گفت: 'چون از تو راضى هستم و در اين مدت با صدق و صفا برام کار کردي، اين خر را مى‌دهم به تو؛ اما بپا هيچ‌وقت او را نزني؛ چيزى هم بارش نکني' .
 
پسر پرسيد: 'چنين خرى به چه درد مى‌خورد؟'
 
آسيابان گفت: 'ها! تو خبر نداري. اين خر از آن خرهاست که به تو اشرفى مى‌دهد' .
 
پسر پرسيد: 'چطور؟'
 
آسيابان گفت: 'اين‌طور که يک چادر پهن مى‌کنى رو زمين و اين زبان‌بسته را هم مى‌برى وسط آن نگه مى‌داري. بعد، دست راستت را مى‌برى بالا و سه دفعه مى‌گوئى اَجي، مَجي، لاتَرَجي؛ که خر بنا مى‌کند به عرعر کردن و اشرفى پس دادن' .
 
پسر خوشحال شد. به سر و روى آسيابان بوسه زد و راه افتاد طرف ولايتشان. دستِ بر قضا او هم بعد از مدتى رسيد به کاروانسراى مهمان‌کش. رفت تو و ميخ طويلهٔ خرش را کوبيد به زمين و نشست با مسافرها به صحبت کردن. وقت شام که رسيد، پسر به مسافرها گفت: 'امشب همه مهمان من! هر چه دلتان مى‌خواهد به کاروانسرادار بگوئيد بياورد' .
 
به کسى هم فرصت نداد جواب تعارفش را بدهد و خودش کاروانسرادار را صدا زد و گفت: 'به حساب من براى هر مسافر يک مرغ بريان، يک فنجان عسل و چند تا نان و کلوچه بيار' .
 
کاروانسرادار رفت و هر چه را که پسر خواسته بود براى مسافر‌ها آورد؛ اما از دست و دلبازى اين لوطى تعجب کرد و خيلى دلش مى‌خواست بفهمد اين لوطى کيست که اين‌طور ولخرجى مى‌کند.
 
شام و شب‌چَره که تمام شد، کاروانسرادار آمد به حساب و کتابش رسيد و از پسر خواست پول شام مسافرها را بدهد. پسر گفت: 'بگير همين جا بنشين، الان پولت را مى‌دهم' .
 
بعد، خر را برد گوشه‌اى و غافل از اينکه کار کاروانسرادار دارد زاغ سياهش را چوب مى‌زند، چادر شبى پهن کرد وِرد را خواند؛ يک خرده اشرفى جمع کرد و برگشت حسابش را تمام و کمال با کاروانسرادار صاف کرد.
 
نصفه‌هاى شب که همهٔ مسافرها خوابيدند، کاروانسرادار رفت از تو طويله‌اش يک خر به قد و قوارهٔ همان خر آورد و آن را با خرِ پسر عوض کرد.
 
صبح فردا، مسافرها پا شدند و هر کدام به سمتى رفتند. پسر هم افسار خرش را گرفت؛ راه افتاد و غروب همان روز رسيد خانه.
 
پدر و برادر بزرگش از ديدن او خيلى خوشحالى کردند. بعد از حال و احوال، پدرش گفت: 'خوب! بگو ببينم اين مدت کجا بودي؟ چه کار مى‌کردي؟'
 
پسر جواب داد: 'رفته بودم فلان جا دَمِ دستِ يک آسيابان کار مى‌کردم. اين خر را هم برات سوغاتى آورده‌ام' .
 
پدرش گفت: 'مى‌خواستى چيز ديگرى بيارى که اينجا تازگى داشته باشد؛ خر که در شهر خودمان فَت و فراوان است' .
 
پسر گفت: 'اين خر را از آن خرها نيست. برو قوم و خويش‌ها را خبر کن تا هنرش را نشان بدم' .
 
خياط رفت قوم و خويش‌ها را خبر کرد. وقتى همه جمع شدند، پسر با طول و تفصيل از هنرِ خرش حرف زد. چادر شب را پهن کرد تو حياط و خر را برد وسط آن نگه داشت. بعد، رو به خر ايستاد؛ يک دستش را بلند کرد و گفت: 'اَجي، مَجي، لاتَرَجى!'
 
اما انگار نه انگار که پسر ورد خوانده. چون خر عَرعَر نکرد و حتى يک پول سياه پس نداد. قوم و خويش‌ها اين بار آنقدر خنديدند که نزديک بود از خنده روده‌بُر شوند. خياط اوقاتش تلخ شد و پسر کلى خجالت کشيد و فهميد کاروانسرادار خرش را عوض کرده.
 
اما، پسر سوم!

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها