احمقتر از احمق
جمعه 19 آذر 1389 7:41 PM
احمقتر از احمق
|
در زمان قديم پيرزنى بود که يک پسر داشت. وقتى که پسر بزرگ شد پيرزن براى او زن گرفت و بزغالهاى را نيز براى او خريد. روزى زن داشت کار مىکرد و در حين کار اشتباهى از او سر زد. به مادر شوهرش گفت: اين بزغاله ديده است که من چه اشتباهى کردهام به همين خاطر به شوهرم مىگويد. چه کار کنم؟ پيرزن گفت: بهتر است لباسهايت را به بزغاله بدهى تا حرف نزد. آنها نيز لباسها را به تن بزغاله کردند. غروب که پسر برگشت ديد به تن بزغاله لباس پوشيدهاند پرسيد: چرا اين کار را کردهايد؟ آنها گفتند: ما کار اشتباهى کرديم. ترسيديم که بزغاله به تو بگويد. اين لباسها را به او داديم تا حرف نزند. |
پسر آنقدر عصبانى شد که نمىدانست چه کار کند، به مادر و زنش رو کرد و گفت: من از دست شما فرار مىکنم و تا زمانى که آدمهائى احمقتر از شما پيدا نکردم برنمىگردم. اين را گفت و به راه افتاد. رسيد بهجائى در کنار رودخانه و پيرزنى را ديد که پارچه سياهى را روى سنگى گذاشته بود و با سنگ ديگرى روى آن مىکوبيد! به او گفت: مادر! چه کار مىکني؟ پيرزن گفت: مىخواهم اين پارچه را بشورم تا سفيد شود. جوان با خود گفت: اين يک احمق. جوان از آنجا حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به روستائي. ديد دختر تازه عروسى کنار جوى آب نشسته و دارد کلهپاچه را تميز مىکند. در حين تميز کردن کلهپاچه، کله گوسفند از دستش به داخل جوى آب افتاد. زن وقتى اين وضعيت را ديد فورى رفت و مقدارى علف چيد و جلوى کله گوسفند که آن را آب مىبرد گرفت و مرتب مىخواست که کله گوسفند برگردد، به خيال اينکه گوسفند به هواى دسته علف از آب بيرون مىآيد، جوان وقتى اين موضوع را ديد با خود گفت: خدا را شکر که احمقتر از مادرم و زنم کسان ديگرى را ديدم. به همين دليل راه افتاد و به خانهاش برگشت. |
- احمقتر از احمق |
- قصههاى مردم خوزستان، ص ۹۵ |
- پرويز طلائيانپور |
- راوى: حيدر غلامشاهيان، ۶۵ ساله، بهبهان |
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردمشناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...