آلتين توپ (تپل مپل)
جمعه 19 آذر 1389 7:38 PM
آلتين توپ (تپل مپل)
|
برادر و خواهرى بودند که با هم زندگى مىکردند. برادر هر روز صبح به شکار مىرفت. عصرهنگام خواهر به پيشواز برادر مىرفت و آنچه را که وى شکار کرده بود شب با يکديگر مىخوردند. روزى دختر متوجه شد که از داخل چاه خانه صدائى مىآيد. چادر خود را از چاه پائين انداخت و چون چادر را بالا کشيد ديد که ديو زرد بدترکيبى بالا آمد. ديو دختر را مجبور کرد که همسر او شود. روزها که برادر نبود ديو از چاه بيرون مىآمد و و نزد دختر مىماند. روزى از روزها ديو به دختر گفت که بايد خود را به مريضى بزنى و به برادرت بگوئى که درمان درد تو انگو باغ ديو سفيد است. شب دختر به برادر خود گفت: که مريض هستم و درمان دردم نيز انگور باغ ديو سفيد است. صبح زود برادر بهدنبال انگور رفت. با ديو سفيد درگير شد و او را کشت. ديو سياه نيز که باغ هندوانه داشت در نبردى ديگر بهوسيلهٔ برادر کشته شد. پس از چند ماه دختر پسرى زائى و به برادر خود گفت که بچه را از سر راه پيدا کرده است. برادر از بچه تپلمپل بود خوشش آمد و اسم او را آلتين توپ گذاشت. آلتين توپ بزرگ و بزرگتر شد تا به سن ۱۶-۱۵ سالگى رسيد. |
رزوى ديو زرد به دختر گفت: 'بايد برادرت را با سم بکشي.' و دختر را مجبور کرد که به اين کار راضى شود. آلتين توپ از پشت پرده همه چيز را شنيد و قبل از اين که دائى خود دست به غذا بزند مقدارى از غذا را به سگ داد. سگ دور خود چرخى زد و افتاد و مرد. برادر نيز شمشير کشيد و خواهر خود را کشت. آلتينتوپ گفت: 'چرا او را کشتي؟' و سپس تمام ماجرا را براى دائى خود گفت. آندو به جستجو پرداختند و ديو زرد را پيدا کرده و کشتند. سپس براى زندگى کردن به سر کوهى رفتند. هر شب يکى از آنها کشيک مىداد. شبى يکى از شمعهاى زير پاى دائى خاموش شد. آلتين توپ شمع را برداشت و به طرف جائى که از آن نور بيرون مىزد رفت. در آنجا چهل حرامى را ديد که نشسته و به عيش و نوش مشغول بودند. چند تن از آنها نيز سعى مىکردند که ديگ پول را از روى آتش برداشته و کنارى بگذارند اما نمىتوانستند. آلتين توپ جلو رفت. آنها را کنار زد. ديگ را برداشت و کنارى گذاشت. بعد شمع خود را روشن کرد. يک سيب هم در جيب خودش گذاشت. حرامىها نزد حرامىباشى رفتند و حال و قضيه را به او گفتند. حرامىباشى دستور داد جوان را به نزد او ببرند. آلتين توپ نيز برگشته بود که براى دائى خود سيبى بردارد. حرامىها آلتين توپ را نزد حرامىباشى بردند. حرامىباشى گفت: 'مىخواهيم خزانهٔ پادشاه را بزنيم. تو هم حاضرى شريک بشوي؟' آلتين توپ قبول کرد. آنگاه به قصر پادشاه رفت. |
در يک اتاق دختر کوچک پادشاه خوابيده بود. آلتين توپ يکى از سيبها را روى سينهٔ دختر کوچک گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: 'اگر قسمت بودى خودم مىگيرمت.' به اتاق ديگر رفت که اتاق دختر بزرگ پادشاه بود. در آنجا نيز سيب ديگر را روى سينهٔ دختر بزرگ گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: 'اگر قسمت بود تو را براى دائىام مىگيرم.' سپس به اتاق شاه رفت. دهان شاه باز بود و عقربى مىخواست خود را به دهان او بيندازد. آلتين توپ عقرب را کشت و خنجر خود را با خنجر پادشاه عوض کرد و بعد به طرف ديوار قصر رفت. به حرامىها گفت که يکىيکى بالا بيايند و هر چهل نفر آنها را کشت و در باغ قصر انداخت. صبح قشقرقى به پا شد. پادشاه همهٔ مردم شهر را سؤال و جواب کرد تا ببيند اين کار چه کسى بوده است. تا سرانجام آلتين توپ به نزد او آمد و همهٔ وقايع را روشن کرد. شاه دختر کوچک خود را به آلتين توپ و دختر بزرگ را به دائى او داد و تاج و تخت را نيز به آلتين توپ سپرد. |
- آلتين توپ |
- افسانههاى آذربايجان - ص ۵۴ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...