پاسخ به:متن اشعار اجرا شده توسط حاج محمود کریمی
جمعه 15 فروردین 1393 1:29 AM
نه مراست قدرت آن که دم زنم از جلال تو يا علي
نه مرا زبان که بيان کنم صفت کمال تو يا علي
شده مات عقل موحدين همه در جمال تو يا علي
چو نيافت غير تو آگهي ز بيان حال تو يا علي
نبرد به وصف تو ره کسي مگر از مقال تو يا علي
هله اي تجلي عارفان تو چه مطلعي تو چه منظري
هله اي موله عاشقان تو چه شاهدي تو چه دلبري
که نديده ام به دو ديده ام چو تو گوهري چو تو جوهري
چه در انبياء چه در اولياء نه تو را عديلي و همسري
به کدام کس مثلت زنم که بود مثال تو يا علي
توئي آن که غير وجود خود به شهود و غيب نديده اي
همه ديده اي نه چنين بود شه من تو ديده ديده اي
فقرات نفس شکسته اي سبحات وهم دريده اي
ز حدود فصل گذشته اي به صعود وصل رسيده اي
ز فناي ذات به ذات حق بود اتصال تو يا علي
چو عقول و افئده را نشد ملکوت سر تو منکشف
ز بيان وصف تو هر کسي رقم گمان زده مختلف
همه گفته اند و نگفته شد ز کتاب فضل تو يک الف
فُصحاي دهر به عجز خود ز اداي وصف تو معترف
بُلغاي عصر به نطق خود شده اند لال تو يا علي
توئي آن که در همه آيتي نگري به چشم خداي بين
توئي آن که از کشف الغطا نشود تو را زياده يقين
شده از وجود مقدّست همه سِرِّ کَنز خفا مبين
زچه رو دم از انا ربکم نزني بزن به دليل اين
که به نور حق شده منتهي شرف کمال تو يا علي
توئي آن که مستي ما خلق شده بر عطاي تو مستدل
ز محيط جود تو منتشر قطرات جان رشحات دل
به دل تو چون دل عالمي، دل عالمي شده متصل
نه همين منم ز تو مشتعل، نه همين منم به تو مشتغل
دل هر که مي نگرم در او، بود اشتعال تو يا علي
به مي خم تو سرشته شد گل کاس جان سبو کشان
ز رحيق جام تو سر گران سر سر خوشان دل بيهشان
به پياله دل عارفان شده ترک چشم تو مي فشان
نه منم ز باده عشق تو هله مست و بيدل و بي نشان
همه کس چشيده به قدر خود ز مي زلال تو يا علي
توئي آن که سدره منتهي بودت بلندي آشيان
رسد استغاثه قدسيان به درت ز لانه بي نشان
به مکان نيايي و جلوه ات به مکان ز مشرق لا مکان
چو به اوج خود رسيده اي ز علوّ قدر و سُمُوشان
همه هفت کرسي و نه طبق شده پايمال تو يا علي
نه همين بس است که گويمت به وجود جود مُکرّمي
نه همين بس است که خوانمت به ظهور فيض مُقدّمي
تو منزهي ز ثناي من که در اوج قدس قدم نهي
به کمال خويش معرفي به جلال خويش مسلمي
نه مراست قدرت آن که دم زنم از جلال تو يا علي
توئي آن که ميم مشيتت زده نقش صورت کاف و نون
فلک و زمين به اراده ات شده بي سکون شده با سکون
به کتاب علم تو مندرج بود آن چه کانَ و ما يکون
توئي آن مصور ما خلق که من الظواهر و البطون
بود اين عوالم کن فکان، اثر فعال تو يا علي
تو همان درخت حقيقتي که در اين حديقه دنيوي
ز فروغ نور تو مشتعل شده نار نخله موسوي
انا ربکم تو زني و بس به لسان تازي و پهلوي
ز تو در لسان موحدين بود اين ترانه معنوي
که انا الحق است به حقِّ حق ثمر نهال تو يا علي
توئي آن تجلي ذوالمنن که فروغ عالم و آدمي
ز بروز جلوه ما خَلَق به مقام و رتبه مُقدّمي
هله اي مشيت ذات حق که به ذات خويش مسلمي
به جلال خويش مجلّلي ز نوال خويش منعمي
همه گنج ذات مقدست شده ملک و مال تو يا علي
تو چه بنده اي که خدائيت ز خداست منصب و مرتبت؟
رسدت ز مايه بندگي که رسي به پايه سلطنت
احدي نيافت ز اولياء چو تو اين شرافت و منزلت
همه خاندان تو در صفت چو تواند مشرق معرفت
شده ختم دوره ي علم و دين به کمال آل تو يا علي
تو همان مليک مهيمني که بهشت و جنت و نه فلک
شده ذکر نام مقدست همه ورد اَلسنه ملک
پي جستجوي تو سالکان به طريقت آمده يک به يک
به خدا که احمد مصطفي به فلک قدم نزد از سمک
مگر آن که داشت در اين سفر طلب وصال تو يا علي
توئي آن که تکيه سلطنت زده اي به تخت موبدي
به فراز فرق مبارکت شده نصب تاج مخلدي
ز شکوه شان تو بر ملا جلوات عز ممجدي
متصرف آمده در يدت ملکوت دولت سرمدي
تو نه آن شهي که ز سلطنت بود اعتزال تو يا علي
توئي آن که ذات کسي قرين نشده است با احديتت
توئي آن که بر احديتت شده مستند صمديتت
نرسيده فردي و جوهري به مقام منفرديتت
نشناخت غير تو هيچ کس ازليتت ابديتت
تو چه مبداي که خبر نشد کسي از مآل تو يا علي
تو که از علايق جان و تن به کمال قدس مجردي
تو که بر سرائر معرفت به جمال اُنس مخلدي
تو که فاني از خود و متّصف به صفات ذات محمدي
به شئون فاني اين جهان نه معطلي نه مقيدي
بود اين رياست دنيوي غم و ابتهال تو يا علي
تو همان تجلي ايزدي که فراز عرشي و لا مکان
دهد آن فواد و لسان تو ز فروغ لوح و قلم نشان
خبري ز گردش چشم تو حرکات گردش آسمان
تو که رد شمس کني عيان به يکي اشاره ابروان
دو مسخر آمده مهر و مه هله بر هلال تو يا علي
هله اي موحد ذات حق که به ذات معني وحدتي
هله اي ظهور صفات حق که جهان فيضي و رحمتي
به تو گشت خلقت کن فکان که ظهور نور مشيتي
چو تو در مداين علم حق ز شرف مدينه حکمتي
سيلان رحمت حق بود همه از جبال تو يا علي
بنگر فواد شکسته را به درت نشسته به التجا
به سخا و بذل تواش طمع به عطا و فضل تواش رجا
اگرش براني از آستان کُند آشيان به کدام جا؟
ز پناه ظل وسيع تو هم اگر رود برود کجا؟
که محيط کون و مکان بود فلک ظلال تو يا علي