پاسخ به:متن اشعار اجرا شده توسط حاج محمود کریمی
پنج شنبه 14 فروردین 1393 8:23 PM
مي سوخت سيمرغي در آتشي از هيزم غيرت
وقتي ترک هاي لب ارباب خود مي ديد مي سوخت از حسرت
مي سوخت از اينکه اگر مي خواست با يک اشاره ابرها را تا آسمان خيمه مي آورد
اما تمام پلکهايش تحت فرمان اميرش بود
با آنکه يک دختر مشکي که خالي بود با خواهش به دستش داد
آنجا همه ديدند از خيمه بيرون آمده سرو بلند و کوهي از فولاد
وقتي که مثل باد در نخل ها پيچيد هر کس که در راهش عيان مي شد
تن او را بر نخل ها مي دوخت
در اوج پيروزي پر کرد از اميد مشکي را در بين آب و آبرويش باز ميشد
گاهي سوي خيمه
پر از شهيده دل صحرا
کسي نمونده تو سپاهت
آتيش گرفتم وقتي ديدم ميباره غربت تو نگاهت
برا ميدون نبرد از همه تشنه ترم
چه جوري آروم بگيرم بده اجازه که برم
مدد اگه حيدر کنه غوغا مي شه به مولا
آقام اگه لب تر کنه دل ميزنم به دريا