آدى و بودى
جمعه 19 آذر 1389 7:35 PM
آدى و بودى
|
زن و شوهرى بودند بهنام آدى و بودي. يکى از روزها بهقصد ديدن دخترشان که زن تاجر ثروتمندى شده بود، بهراه افتادند. در آغاز سفر به بابادرويشى برخوردند و به او گفتند: 'اى بابادرويش ما به ديدن دخترمان مىرويم کليد خانه را هم دم در زير يک سنگ گذاشتهايم. توى تنور هم کلهپاچهاى دارد مىپزد. کيسهٔ پولمان را هم در گوشهٔ اتقا مخفى کردهايم. مبادا بروى و آنها را دست بزني.' |
بابادرويش عصبانى شد و گفت: 'مگر من بيکارم از اين کارها بکنم.' |
آدى و بودى بهراه افتادند و بابادرويش هم رفت و کيسهٔ پول را برداشت و خالى کرد. کلهپاچه را خورد و ديگ را پر از چيز ديگرى کرد. آدى و بودى به خانه دخترشان رسيدند. شب اول رختخواب آن دو را در اتاق هل و ميخک و انداختند. نيمههاى شب آن دو از بوى هل و ميخک بيدار شدند و به گمان اين که دخترشان در اثر کار زياد نمىتواند به دستشوئى برود و در آن اتاق قضاى حاجت مىکند تمام هل و ميخکها را دور ريختند. دختر براى آنکه شوهر او از ماجرا بوئى نبرد مجبور شد دوباره هل و ميخک تهيه کند و اتاق را با آنها تزئين نمايد. شب بعد آدى و بودى را در اتاق آينه خواباندند و آدى و بودى به خيال آنکه تصاوير درون آينهها دشمنان دخترشان هستند همهٔ آينهها را شکستند و ... تا اينکه دختر از دست آنها ذله شد. مقدارى چيت و دوشاب با يک اسب به آنها داد و آنها را راهى کرد که به خانه برگردند. در بين راه آدى و بودى به زمين که نگاه کردند ديدند زمين ترک خورده است. دلشان به رحم آمد و دوشاب را روى زمين ريختند. به خارى رسيدند که در اثر باد تکام مىخورد. به تصور اينکه خار از سرما مىلرزد چيت را بر خار کشيدند. کلاغ لنگى رسيدند و اسب را به او دادند تا دير به خانهاش نرسد! در ميان راه بابادرويش را ديدند و به او گفتند: 'يک وقت نروى و چيت را از خار و اسب را از کلاغ بگيري!' |
بابادرويش گفت: 'مگر من بيکارم از اين کارها بکنم' . |
اما تا آدى و بودى دور شدند بابادرويش رفت و اسب و چيت را صاحب شد. |
آدى و بودى چون به خانه رسيدند ديدند که نه کيسهٔ پول هست و نه کلهپاچه و توى ديگ هم چيز بدى است. |
- آدى و بودى |
- افسانههاى آذربايجان - ص ۲۸ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...