خون سیاوش
دوشنبه 28 بهمن 1392 4:16 AM
ممکن است علت و سببی اعضای دو خانواده، دو طایفه، دو قبیله، دو شهر و یا دو کشور را به خاک و خون بکشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتی متمادی به طول انجامد.در این گونه موارد علت العللی را که موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سیاوش تشبیه و تمثیل می کنند.
بدون شک در طول تاریخ و تمامی قرون و اعصار کشتارهای هولناکی در گوشه و کنار جهان رخ داده و خونهای زیادی بر زمین ریخته است ولی خون سیاوش شاهزادۀ نامدار ایرانی که ناجوانمردانه در سرزمین تورانیان به قتل رسید رنگ دیگری داشت و جهش و جوشش آن به حدی تند و تیز بود که به گفتۀ فردوسی:
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست
باید دید سیاوش کیست و خون ناحق او را چگونه بر زمین ریختند که به صورت ضرب المثل درآمده است.
سیاوش فرزند کاووس شاه- کیکاووس- بود و از سوی مادر با افراسیاب خویشاوندی داشت. چون به رشد سن پهلوان رسید نامی ایران رستم دستان او را به زابلستان برد:
هنرها بیاموختش سر بسر
بسی رنج برداشت کآمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از جهان
آن گاه نزد پدرش کیکاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزی پدر و پسر نشسته بودند که سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به یک نگاه عاشق شیدای سیاوش شد.
پس از چند روز از همسرش کیکاووس خواست که سیاوش را به اندرون کاخ سلطنتی فرستد تا خواهرانش را ببیند، ولی باطناً مقصودش این بود که آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خویش اسیر کند. کاووس شاه از پیام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تکلیف کرد به اندرون برود و با خواهرانش دیدار کند.
سیاوش که به نیت باطنی سودابه پی برده بود در جواب شاه عرض کرد:
مرا راه بنما سوی بخردان
بزرگان و کار آزموده روان
چه آموزم اندر شبستان شاه؟
به دانش زنان کی نمایند راه؟
بدو گفت شاه، ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش
پس پردۀ من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
سیاوش با نهایت اکراه و بی میلی به اندرون رفت و با خواهرانش دیدار کرد ولی تحت تأثیر عشوه گریهای سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نیز حسب الامر پدر به اندرون خرامید و در مقابل طنازیها و خواهشهای بی شرمانۀ سودابه:
سیاوش بدو گفت کاین خود مباد
که از بهر دل من دهم دین به باد
چنین با پدر بی وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
سودابه که مقصود را حاصل ندید از بیم آنکه سیاوش راز و رمز دلدادگی وی را به پدرش بگوید و کار به رسوایی بکشد:
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیزست راست
بگوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت، کآمد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
که از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشگین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
کاووس شاه چون سخنان سودابه شنید سیاوش را به حضور طلبید و جریان قضیه را استفسار کرد. سیاوش که چاره جز حقیقت گویی ندید آنچه از سودابه بر وی گذشت یکایک بیان کرد و مشاجرات لفظی بین او و سودابه در حضور سیاوش در گرفت:
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار
بدان باز جستن همی چاره جست
ببوئید دست سیاوش نخست
برو بازوی و سرو بالای او
سراسر ببوئید هر جای او
ز سودابه بوی می و مشگ ناب
همی یافت کاووس و بوی گلاب
ندید از سیاوش چنان نیز بوی
نشان بسودن ندید اندروی
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پر آزار کرد
ولی چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نیز داشت لذا به همان اندازه توبیخ و شماتت قناعت ورزید، سودابه که خود را در مقابل سیاوش مغلوب دید در مقام انتقام برآمد.
توضیح آنحکه در اندرون کاخ سودابه زن خدمتکاری زندگی می کرد که آبستن و باردار بود. سودابه دارویی به او خورانید تا بچه های دو قلویش سقط شد.
آن گاه زن خدمتکار را پنهان کرد و جنین سقط شده را در طشت زرین نهاده خود به جای زائو شیون برداشت. خبر به کیکاووس رسید و سراسیمه به اندرون شتافت:
ببارید سودابه از دیده آب
همی گفت، روشن ببین آفتاب
همی گفتمت کاو چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
کیکاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگی یکدل و یکزبان گفتند:
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند
نشان بد اندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه و با انجمن
پس از یک هفته زن خدمتکار را بیافتند ولی هر چه زجر و شکنجه اش دادند حقیقت مطلب را نگفت:
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
ندارم ازین کار هیچ آگهی
سخن هر چه گویم بود ز ابلهی
سپهبد کیکاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبید و در کشف حقیقت استمداد کرد.
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی
ز هر دو سخن چون بدینگونه گشت
بر آتش بباید یکی را گذشت
سابقاً معمول چنین بود که متهمان را از آتش عبور می دادند و معتقد بودند که گناهکار در درون آتش می سوزد و بی گناه از آن به سلامت و بدون کمترین رنج و الم به کنار می آید.
سودابه به عذر و بهانۀ اینکه سقط جنین بهترین گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولی سیاوش که خود را از هر گونه اتهامی پاک و مبری می دانست:
به پاسخ چنین گفت با شهریار
که دوزخ مرا ازین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود، بسپرم
ازین ننگ خواریست گر نگذرم
خرمنی از آتش برافروختند و به سیاوش تکلیف کردند که از آن بگذرد. سیاوش بدون هیچ بیم و هراسی اسب بتاخت و در میان آتش جستن کرد. پس از چند لحظه:
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.