0

هفته بیست وچهارم:...( " یقظه")...

 
maryamjoon
maryamjoon
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 1178
محل سکونت : تهران

پاسخ به:هفته بیست وچهارم:...( " یقظه")...
شنبه 3 اسفند 1392  11:05 AM

يقظه (بيداري)

ندا رسيد به جانها كه چند مي‌پاييد                 به‌سوي خانه اصلي خويش بازآييد
چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست        به كوه قاف بپريد خوش چو عنقاييد
زآب و گل چو چنين كُنده‌ايست بر پاتان          به جهد كُنده ز پا پاره‌پاره بگشاييد
سفر كنيد از اين غربت و به خانه رويد            ازين فراق ملوليم عزم فرماييد
خداي پرّ شما را ز جهد ساخته است              چو زنده‌ايد بجنبيد و جهد بنمايد
هلا كه شاهد جان آينه همي جويد                 به صيقل آينه‌ها را ز زنگ بزداييد
مولوي، ديوان
سالك با ايمان به سير و سلوك با قطع نظر از اين‌كه اين ايمان از كجا و چگونه حاصل شده باشد، و با احساس اين‌كه مي‌تواند رياضت را تحمل كند، وارد مرحله‌ي جديدي مي‌شود. در اين‌جا عامل اصلي همين احساس تحمل است. اما ايمان اگر در حد يك احتمال هم باشد، كافي‌ست. يعني لازم نيست كه سالك به نتيجه‌ي سلوك خود ايمان روشن داشته باشد، بلكه با يك احتمال و گمان نيز مي‌تواند سلوك را آغاز كند. مهم آن است‌كه در وجود خود اين احساس را داشته باشد كه در اين راه مي‌تواند خود را به زحمت اندازد. در چنين شرايطي با همين آمادگي‌ها با فيض الهي باطن سالك با روشنايي ويژه‌اي آراسته مي‌گردد، انگار جاهل بود و عالم شده است يا به تعبير معروف در خواب بوده و بيدار گشته است.
يقظه، معرفت خاصي در برندارد. يقظه بيشتر به شوق و حيرت شباهت دارد. اگر بخواهيم حالات عرفاني را با فلسفه بسنجيم، يقظه در عالم سلوك، همانند شك در تفكر فلسفي‌ست. شك نوعي حيرت است، نوعي شگفت‌زدگي‌ست. همين حيرت و شگفت‌زدگي تفكر فلسفي را به بار مي‌آورد. در عالم سلوك هم همين حيرت و يك روشنايي مبهم در درون، انسان را به گام‌نهادن در سير و سلوك تشويق مي‌كند.
چنان‌كه در ابيات بالا مي‌خوانيد، يقظه با يك نداي دروني همراه است كه انسان را به‌سوي مقصد اصلي فرا مي‌خواند. دراين كشش، دل و درون سالك به هيجان مي‌آيد اما نمي‌داند كه چه‌كار بايد بكند. روز‌به‌روز بي‌قرارتر مي‌گردد، اما به‌تدريج اين يقظه را بيشتر مي‌شناسد و به علل و عوامل آن پي مي‌برد. چنان‌كه اين جاذبه را با جاذبه‌هاي طبيعي وجود خود در تضاد مي‌يابد. آشكارا درمي‌يابد كه ميان دو جاذبه‌ي متضاد درگير است و از دو طرف، گوش او را مي‌كشند:
من گوش‌كشان گشتم از ليلي و مجنون                    آن مي‌كشدم زان سو وين مي‌كشدم زين سون
يك گوش به‌دست اين، يك گوش به دست آن           اين مي‌كشدم بالا وان مي‌كشدم هامون
از دست كشاكش من وز چرخ پر آتش من                مي‌گردم و مي‌نالم چون چنبره‌ي گردون
مولوي، ديوان
در اين‌جا بايد دو نكته را يادآور شوم، يكي اين‌كه حالات و مقامات عرفاني يك حالت بسته و محدود نيستند كه يك‌باره پديدآيند و يك‌باره هم سالك آن‌ها را پشت‌سر بگذارد. مثلا مقام يقظه مانند يك پله نيست كه سالك يك مرتبه پايش را روي آن پله بگذارد، سپس پاي خود را از آن پله برداشته و به پله بعدي بگذارد.
 مقامات عرفاني چنين نيستند، بلكه هر حالتي مدت‌ها پيش از ظهور روشن خود، در وجود سالك جلوه‌هاي پنهان و گذرا دارد. اين جلوه‌ها گاه ظهور پيدا مي‌كنند و گاه پنهان مي‌شوند. ظهورشان گاهي چنان ضعيف است كه بسيار كم مورد توجه قرار مي‌گيرند. با اين‌وصف وجود سالك را تحت تاثير قرار مي‌دهند. حالات عرفاني را مي‌توانيم به مراحل تحصيل انسان تشبيه كنيم. انسان يك‌‌باره باسواد نمي‌شود و دانشمند نمي‌شود. سواد و دانايي انسان نتيجه‌ي مدت‌ها به ياد سپردن و فراموش كردن است، انسان بارها ياد مي‌گيرد و از ياد مي‌برد و باز هم ياد مي‌گيرد تا در نهايت روزي باسواد و دانشمند مي‌گردد. در سير و سلوك نيز حالات و مقامات مي‌آيند و مي‌روند انسان گاه در بالاست و گاه در پايين و به تعبير سعدي ؛ گاهي بر طارم اعلا مي‌نشيند و گاهي پشت پاي خود  را نمي‌بيند. شمس تبريزي مي‌گويد: پيش ما كسي يك‌بار مسلمان نتواند شد، مسلمان مي‌شود و كافر مي‌شود و باز مسلمان مي‌شود و هرباري از او چيزي بيرون مي‌آيد، تا آن‌وقت كه كامل شود.(مقالات، ج1، ص226)
يقظه هم به‌عنوان يك مقام عرفاني همين‌‌طور است . اين يقظه از مدت‌ها پيش در دل و درون سالك حضور دارد. اما اين حضور كم‌رنگ و زودگذر اكنون به جلوه‌اي روشن و چيره بدل شده است و ما اين مرحله‌ را به‌عنوان يقظه مي‌شناسيم، در اين‌ مرحله يقظه با تمام  مشخصاتش جلوه‌ي روشن يافته و حالت ثبات و پايداري هم پيدا كرده است.
در اين مرحله سالك از ابهام درآمده و جهت حركت خود را با عنايت و جذبه‌ي معشوق درك مي‌كند.
بانگ زدم من كه دل، مست كجا مي‌رود؟         گفت شهنشه: خموش! جانب ما مي‌رود
گفتم: تو با مني، دم ز درون مي‌زني                پس دل من از برون خيره چرا مي‌رود؟
گفت كه: دل آن ماست، رستم دستان ماست      سوي خيال خطا بهر غزا مي‌رود
هر طرفي كو، رود بخت از آن‌سو ‌رود             هيچ مگو، هر طرف خواهد تا مي‌رود
نكته‌ي دوم اين‌كه حالات و مقامات عرفاني چنان‌كه بارها گفته‌ايم، نوعي تحول و بلوغ‌اند، و جنبه‌ي علمي و ذهني ندارند. مثلا جواني در عمر انسان يك حالت علمي و ذهني نيست كه اگر كودك يا پير تصوري از جواني داشته و چند غزل را در ارتباط با حال و هواي جواني به زبان آورند، عملا جوان باشند. نه! جواني يك مرحله است، كودك هنوز به آن مرحله نرسيده است، بنابراين با دانستن تعريف جواني و مشخصات و حالات آن دوره اين كودك تبديل به جوان نمي‌گردد. آري! براي كودك از جواني سخن گفتن، افسانه گفتن است.
حديث ليلي و مجنون، به مكتب‌خانه افسانه‌ست         بلي، چون داستان عشق در دفتر نمي‌گنجد
                                                                                                                  محمد حسين غروي
آري، اي عزيز! قصه گفتن از يك حالت و دست‌يافتن به آن حالت باهم فرقي دارند از زمين تا آسمان. دوستم(ج؟؟؟؟؟؟) از مرحوم استادش نقل مي‌كرد كه بارها به اين نكته تاكيد مي‌كرد كه: عرفان داراييست نه دانايي!
از اين‌جاست كه بايد به دانايي دل خوش نكرد و به‌فكر دارايي بود.
لسان‌الغيب شيراز، خواجه حافظ در اين‌باره مي‌گويد:
بشوي اوراق اگر هم‌درس مايي              كه حرف عشق در دفتر نباشد
از قضا، اشتغال به بحث و دفتر و كتاب هميشه حجاب شمرده شده است. دليل حجاب شمردن درس و بحث آن است كه علاوه‌بر از دست گرفتن فرصت عمل سالك، او را به غلط دچار اين توهم مي‌سازد كه حالات علمي و ذهني خود را، حالت عرفاني پندارد. بنابراين بايد توجه داشت كه با خواندن چند سطر درباره‌ي يقظه، يا شنيدن چند بيت شعر درباره‌ي آن نمي‌توان به يقظه رسيد. اين‌ها افسانه‌ي يقظه‌اند، نه خود يقظه.
در اين‌جا براي اين‌كه علاقه‌مندان با آثار و نشانه‌هاي يقظه‌ي واقعي آشنا گردند، كمي درباره‌ي نشانه‌ها و يافته‌هاي منزل يقظه سخن مي‌گوييم.
الف- انسان در حالت يقظه حال و هواي ويژه‌اي دارد كه اين‌حال و هوا بدين‌سان قابل توصيف است: سالك در حال يقظه به كائنات و رازآلود بودن كائنات حساسيت پيدا مي‌كند، احساس مي‌كند كه زمين و آسمان غرق در اسرار و رازند. در حيرت اين راز و اسرار، به تب و تاب مي‌افتد كه چيزي دريابد. پدر به شمس تبريزي گفت: چرا دل‌تنگي؟ آيا پول نداري يا لباس؟ او در پاسخ گفت: كاش اين‌ها را هم كه دارم از من مي‌گرفتند و به من راه مقصودم را نشان مي‌دادند.
به تعبير مولوي، سالك در مقام يقظه، تاب تحقيق از راه و سرمنزل آن آگاهي نيابد، يك دم آرام نمي‌گيرد و نفسي دم نمي‌زند. يقظه با دل‌تنگي‌ها، شوق‌ها و گريه‌هاي ويژه‌اي همراه است. اين يقظه كه از مدت‌ها پيش، آثار آن در وجود سالك احساس مي‌شد اينك سراسر وجود او را دربر گرفته و تا پايان سير و سلوك با او خواهد بود. اين بي‌قراري‌ها روز به روز شدت مي‌يابند و احساس معنوي انسان نيرو مي‌گيرد. گويي‌كه عشق براي او آسان مي‌نمايد. گاه چنان است كه گويي اثري از ياس در وجود او نيست.
طواف حاجيان دارم، به گرد يار مي‌گردم                 نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار مي‌گردم
جهان مار است و زير او يكي گنج است در پنهان      سر گنجستم و بر وي چو دم مار مي‌گردم
رفيق خضرم و هردم، قدوم خضر را جويان             قدم بر جا و سرگردان كه چون پرگار مي‌گردم
نمي‌داني كه سيمرغم كه گرد قاف مي‌پرّم                نمي‌داني كه بو بردم كه بر گلزار ميگردم
هر آن نقشي كه پيش آيد، در او نقاش مي‌بينم           براي عشق ليلي دان كه مجنون‌وار مي‌گردم
                                                                                                                           مولوي، ديوان
در اين بي‌قراري‌ها، سالك شب‌ها را دوست مي‌دارد، آسمان و ستارگان را دوست مي‌دارد. سالك سودازده‌ي كسي‌ست كه جلوه‌ي او را از همه‌جا مي‌خواهد دريابد.
 مگر ديوانه خواهم شد در اين سوداكه شب تا روز         سخن با ماه مي‌گويم، پري در خواب مي‌بينم
در چنين شرايطي رفيقان اهل دل و راهنماي دردآگاه مي‌تواند به سالك بي‌قرار ياري رساند و به او دل بدهد و اندكي از تب و تاب او را فرو نشاند كه:
بيا كه دانه لطيفست، رو، ز دام مترس                 قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
بيا بيا كه حريفان همه به گوش تواند                 بيابيا كه حريفان تو را غلام مترس
بيابيا به شرابي و ساقي‌اي كه مپرس                  درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس
شنيده‌اي كه در اين راه بيم جان و سر است        چو يار آب حياتست ازين پيام مترس
چو عشق عيسي وقتست و مرده مي‌جويد          بمير پيش جمالش چو من تمام مترس
اگرچه رطل گرانست، او سبك روحست           زدست دوست فروكش هزار جام، مترس
غلام شير شدي، بي‌كباب كي ماني؟                چو پخته خوار نباشي زهيچ خام مترس
                                                                                                           مولوي، ديوان
يقظه انسان را در عين حيرت و سرگرداني به تلاش و حركت وامي‌دارد، و همين تلاش و حركت او را به درجه‌اي مي‌رساند كه در سير و سلوك بسيار اهميت دارد و آن درجه عبارتست از توبه.
ما درباره‌ي توبه در درس بعدي سخن خواهيم گفت، اما آن‌چه در پايان اين درس بايد بگويم آن است كه سالك در اين تلاش و كوشش همراه با سرگشتگي، اندك‌اندك رو به‌سوي حق مي‌كند و از حالت روزمرّگي مي‌رهد. او آماده مي‌شود كه توبه‌ي زهد را بشكند و از شيدايي و مستي سر درآورد.
چيست كه هر دمي چنين، مي‌كشدم به سوي او؟          عنبر ني و مشك ني بوي ويست، بوي او
سلسله‌ايست بي‌بها، دشمن جمله توبه‌ها                    توبه شكست، من كي‌ام سنگ من و سبوي او
توبه‌ي من براي او، توبه شكن هواي او                    توبه‌ي من گناه من، سوخته پيش روي او
شاخ و درخت عقل و جان نيست مگر به باغ او         آب حيات جاودان نيست مگر به جوي او
سايه‌ ويست و نور او، جمع وي است و دور او          نور ز عكس روي او، سايه ز عكس موي او
مولوي، ديوان

تشکرات از این پست
hoseinh1990 yarabyarabyarab
دسترسی سریع به انجمن ها