پاسخ به:مبحث سی و هفتم طرح صالحین:امام حسن عسکری(ع)
شنبه 19 بهمن 1392 2:35 PM
اللّهــم صلّ علــي محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
روزي زني از اهالي دينور نزد من آمد و گفت: «اي ابيروح! تو در شهر ما از جهت دين و تقوا مطمينترين كس هستي ميخواهم امانتي را به تو بسپارم كه آن را به محلش برساني و نسبت به اداي امانت استوار باشي.» گفتم: «باشد. انشاءالله موفق خواهم شد.» گفت: «دراين كيسه سربسته مقداري درهم نهادهام. آن را باز مكنو در آن منگر تا به كسي كه از محتواي آن تو را آگاه سازد برساني و اين نيز گوشوارهام است كه ده دينارارزش دارد در آن سه دانه مرواريد به ارزش ده دينارتعبيه شده است. از حضرت صاحبالزمان، عجل الله تعاليفرجه، نيز سوالي دارم كه بايستي جوابآن را پيش از آنكه تو سوال كني بفرماييد.» گفتم: «سوالت چيست؟» گفت: «مادرم هنگام عروسي من دهدينار از كسي كه من او را نميشناسم قرض گرفته بود ومن ميخواهم آن را پس بدهم اگر حضرت، عجل الله تعاليفرجه، آن شخص را بر من معلوم نموده ودستور بفرمايند قرضم را ادا ميكنم!» با خود گفتم: «اين مطلب را چگونه به جعفر بن علي - كذاب، عمومي امامزمان، عجل الله تعاليفرجه، كه ادعاي امامت ميكرد -بگويم؟» گو يا ظن آن زن آن بود كه ممكن است جعفر بنعلي امام باشد - والله اعلم. زن گفت: «اين سوالاتامتحاني است بين من و جعفر بن علي.»
در بغداد به نزد حاجز بن يزيد وشاء - از وكلاي امامزمان، عجل الله تعاليفرجه - رفتم و بر او سلام كرده ونشستم. گفت: «حاجتي داري؟» گفتم: «مالي نزد من هست كه تا از كيفيت و مقدار آن خبر ندهيد، نميتوانم آنرا به شما تحويل دهم.» گفت: «اي احمد بن ابيروح! بايد به سامره بروي.» گفتم: «لاالهالاالله! عجب كاري به عهده گرفتهام!» وقتي به سامره رسيدم، گفتم: «در ابتدا نزدجعفر بردم.» بعد فكر كردم و گفتم: «ابتدا نزد ايشان -امام هادي، عليه السلام، و امام حسن عسكري، عليه السلام، و امام زمان، عجل الله تعاليفرجه - ميرومتا ايشان را امتحان كنم. اگر به نتيجه نرسيدم نزد جعفر خواهم رفت. هنگامي كه - به محله عسكر و خانه ابا محمدحسن بن علي عسكري، عليه السلام، نزديك شدم، كنيزي بيرون آمدم و گفت: «تو احمد بن ابي روح هستي؟» گفتم: «بله» گفت: «اين نامه مال توست آن را بخوان» نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحيم. اي پسر ابيروح! عاتكه دختر ديراني كيسهاي كه هزار درهم به گمان تو در آناست به تو امانت سپرده در حالي كه گمان تو درست نيست. تو اداي امانت كرده و كيسه را باز نكردهاي ونميداني در آن چه مقدار وجود دارد. در آن هزار درهم وپنجاه دينار است و گوشوارهاي كه آن زن گمان ميكردكه ده دينار ارزش دارد اما درست گفته كه سه دانه نگيناز مرواريد در آن تعبيه شده كه كمي بيش از ده دينار آنرا خريده است. گوشواره را به كنيز ما بده كه آن را به اوبخشيدهايم و برو به بغداد و مال را به حاجز بده و از اوآنچه به تو ميدهد بگير تا خرج راهت كني. و اما آن دهديناري كه آن زن گمان ميكند كه مادرش در عروسي او قرض گرفته و نميداند كه صاحبش كيست. اين چنين نيست او ميداند صاحبش كيست. صاحب آن ده دينار كلثوم دختر احمد است كه از دشمنان ما اهلبيت است وآن زن دوست ندارد كه آن را به او بدهد و ميخواهد آنرا بين خواهران خود قسمت كند. ما به او اجازه داديم. اماوقت كند بين خواهران نيازمندش تقسيم نمايد و ديگر ايابيروح! براي امتحان جعفر به نزد او مرو و باز گرد بهديار خود كه عمويت فوت كرده است خانواده و مال او را روزي تو كرده است.» بعد از مطالعه نامه به بغداد بازگشتم و كيسه را به حاجز دادم آن را شمرد هزار درهم و پنجاه دينار بود و سي دينار به من داد و گفت: «دستور دادم كه اين را براي خرجي به تو بدهم.» آن راگرفته و به خانهاي كه براي اقامت در بغداد گرفته بودمبازگشتم كه خبر آوردند عمويت مرده و خانوادهام خواستهاند كه باز گردم. پس بازگشتم و ديدم خبر صحيح بوده و سه هزار دينار و صد درهم به من به ارث رسيده است.
خدایا
شرمسارم که بر درو دیوار شهرم همه جا نام توست اما دریغ از اینکه در رفتار و کردارها بتوانم ترا بیابم