كشتي پهلو گرفته
پنج شنبه 3 بهمن 1392 7:36 PM
كشتي پهلو گرفته
نويسنده: سيد مهدي شجاعي
صفحه 26 و 27 نسخه چاپي
خستهام خدا، چقدر خستهام.
چطور من بدن نازنين اين عزيز را شستشو كنم؟! اگر تغسيل فاطمه به اشك چشم مجاز بود، آب را بر بدن او حرام ميكردم. اگر دفن واجب نبود، خاك را هم بر او حرام ميكردم.
حيف است اين جسم آسماني در خاك! حيف است اين پيكر ثريايي در ثري! حيف است اين وجود عرشي در فرش. اما چه كنم كه اين سنت دست و پاگير زمين است. از تبعات زندگي خاكي است.
پس آب بريز اسماء! كاش آبي بود كه آتش اين دل سوخته را خاموش ميكرد! اي اشك، بيا، بيا كه اينجاست جاي گريستن.
فرشتگان كه به قدر من فاطمه را نميشناسند، به اندازة من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گرو عشق فاطمه نداشتند، ضجه ميزنند، مويه ميكنند، تو سزاوارتري براي گريستن اي علي! كه فاطمه، فاطمة تو بوده است... اي واي اين تورّم بازو از چيست؟... اين همان حكايت جگرسوز تازيانه و بازوست! خلايق بايد سجده كنند به اين همه حلم، به اين همه صبوري. فاطمه! گفتي بدنت را از روي لباس بشويم؟ براي بعد از رفتنت هم باز ملاحظة اين دل خسته را كردي؟ نازنين! چشم اگر كبودي را نبيند، دست كه التهاب و تورم را لمس ميكند.
عزيز دل! كسي كه دل دارد، بيياري چشم و دست هم درد را ميفهمد.
اي كسي كه پنهانكاري را فقط در دردها و مصيبتهايت بلد بودي، شويِ تو كسي نيست كه اين رازهاي سر به مهر تو را نداند و برايشان در نخلستانهاي تاريك شب، نگريسته باشد.
اينجا جاي تازيانة نامردان است در آن زمان كه ريسمان بر گردن مرد تو آويخته بودند.
اي خدا! اين غسل نيست، شستشو نيست، مرور مصيبت است. دوره كردن درد است. تداعي محنت است.
اي واي از حكايت محسن! حكايت فاطمه و آن در و ديوار! حكايت آن ميخهاي آهنين با بدن نحيف و خسته و بيمار! حكايت آن آتش با آن تن تبدار! حكايت آن دست پليد با اين گونه و رخسار! حكايت آن همه مصيبت با اين دل بيقرار!
آرامتر اسماء! دست به سادگي از اين همه جراحت عبور نميكند، دل چطور اين همه مصيبت را مرور ميكند؟!
چه صبري داشتي تو اي فاطمه! و چه صبري داري تو اي خداي فاطمه!
اينكه جسم است اين همه جراحت دارد، اگر قرار به تغسيل دل بود، چه ميشد! اين دلِ شرحه شرحه، اين دل زخم ديده، اين دل جراحت كشيده!
آن كفن هفت تكه را بده اسماء! كاش ميشد آدمي به جاي يار عزيزتر از جان خويش، فراق را براي هميشه كفن كند.
خدايا! اين كنيز توست، اين فاطمه است، دختر پيامبر و برگزيدة تو. دختر بهترين خلق تو، دختر زيباترين آفرينش تو، خدايا! آنچه رهايياش را سبب ميشود بر زبانش جاري كن، برهان او را محكم گردان. درجات او را متعالي فرما و او را به پدرش برسان.
بچهها بياييد. حسن جان، حسين جان، زينبم،عزيزم امكلثوم بياييد! با مادر وداع كنيد. سخت است ميدانم، خدا در اين مصيبت بزرگ به اجر و صبرش ياريتان كند.
آرامتر عزيزان! از گريه، گريزي نيست. اما صيحه نزنيد، شيون نكنيد، مثل من آرام اشك بريزيد.
نميدانم چطور تسلايتان دهم. اين مادر آخر مادري نبود كه همتا داشته باشد، كه كسي بتواند جاي او را پر كند، كه جهان بتواند چون او دوباره بزايد.
اما تقدير اين بوده است، راضي شويد به مشيت خداوند و زبان به شكوه نگشاييد.
رويش را؟ سيماي مادر را؟ باشد، باز ميكنم، هر چند كه دل من ديگر تاب ديدن آن چهرة نيلي را ندارد. واي! مهتاب چه ميكند با اين رنگ و روي مهتابي!
اينقدر صدا نزنيد مادر را! او كه اكنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش كنيد و آرام اشك بريزيد.
اما نه، انگار اين دستهاي اوست كه از كفن بيرون ميآيد و شما را در آغوش ميگيرد.
اين باز همان دل مهربان اوست كه نميتواند پس از وفات نيز نداي شما را بيجواب بگذارد. تا كجاست مقام قرب تو فاطمه جان!
شما را به خدا بس كنيد بچهها! برخيزيد!
اين جبرئيل است كه پيام آورده، برخيزيد!
جبرئيل ميگويد: عرش به لرزه درآمده، بردارشان!شيون ملائك، آسمان را برداشته، بردارشان! تاب و تحمل خدا هم... علي جان! بردارشان.
برخيزيد بچهها! چه شبي است امشب خدايا؟! لا حول و لا قوه الّا بالله.
¨منبع: كشتي پهلوگرفته، ص141-144