¨فطرت پاك انسان
از آيات مباركه سوره شمس كه ميفرمايد: «قد افلح من زكّيها و قد خاب من دسّيها»، استفاده ميشود كه نفس، قابليت تزكيه يا آلودگي را دارد و اين دو به اختيار و انتخاب انسان است. اگر او بخواهد، نفس خويش را از آلودگيها پاك ميسازد و يا در رذايل و پليديها فرو ميغلتد. ولي آيا نفس و سرشت انسان از همان ابتدا آلوده است يا چون صفحهاي سفيد و نا نوشته است كه هم قابليت آراسته شدن به كمالات را دارد و هم زمينه آلودگي و تيره گشتن را؟
در مباحث انسانشناسي، فطرت را همان سازمان وجودي انسان و يا به عبارت ديگر، قالب اوليه او ميدانند كه در آن تغيير، تبديل، مسخ و دگرگوني راه ندارد و آدمي هرگز نميتواند از سرشت خود جدا شود: «فطرة اللّه التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله»[10] اگر چنين است، پس چرا انسانها، در خوي و صفات، متفاوت با يكديگرند؟ چرا انساني در نهايت پاكي و خلوص و پيوسته به سوي فضايل و كمال ميرود و ديگري، در نهايت پستي و شرارت است و همواره به سوي رذايل و شقاوت در حركت است؟
در پاسخ، ديدگاههايي را كه انديشمندان دربارة فطرت گفتهاند را ذكر ميكنيم،[11] آنگاه به حل اين مسئله ميپردازيم:
نظريه اول: انسان فاقد طبيعت و سرشت است و چيزي در نهاد و ذات خود ندارد و هيچ گرايش و نياز ذاتي در درون انسان يافت نميشود.
بر اساس اين ديدگاه، انسان به جز يك سلسله نيازهاي فردي و نوعي، عاري از هرگونه طبيعت و سرشت مثبت يا منفي است. نهاد انساني در آغاز حيات، چون ظرفي خالي و بيشكل و صفحهاي بيرنگ است كه هرچه را جامعه يا خود در آن بريزد، ميپذيرد.
نظريّه دوّم: آدمي داراي طبيعتي شرير است و ذاتاً موجودي شرور و پليد آفريده شده است. او فطرت زشت، شيطان صفت و فاسدي دارد و ماهيّت او از پيش چنين معين شده است و اگر عمل مثبتي هم از او سرزند، به جهت فشار عوامل خارجي است؛ مثلاً انگيزة فردي كه در جامعه براساس عدل رفتار ميكند، نفع فردي است كه با تنظيم روابط اجتماعي آن را به دست ميآورد، نه آنكه او حقيقتاً دوست دار عدالت باشد.
نظريّه سوّم: طبيعت و فطرت انسان، نيك و او ذاتاً نيك سرشت است. قائلان اين نظريه، در توجيه مفاسد و رذايل انسان دو گونه توجيه مطرح كردهاند و گفتهاند كه تمدّن و زندگي اجتماعي عامل فساد است وگرنه مادامي كه آدمي در دامان طبيعت زندگي ميكرد و اثري از نظامات گوناگون اجتماعي نبود، نشانهاي از زشتيها و بدخوييها نيز در او يافت نميشد. توجيه دوّم آن است كه نداشتن رهبري صحيح قواي نفساني و در نتيجه تعديل نيافتن او، باعث بروز ناپاكيها و شرارت از او شده است؛ مثلاً اگر انسان دچار حرص و آز ميشود، اين به دليل وجود زمينههاي منفي در او نيست، بلكه بهجهت طغيان غريزه حبّ ذات است. همچنين حالت مجادلهگري ناشي از عدم رشد صحيح حس كنجكاوي است.
نظريّه چهارم: انسان، هم استعدادهاي مثبت دارد و هم تمايلات منفي، هم زمينههاي فضيلت در او وجود دارد و هم زمينههاي رذيلت. در طبيعت و سرشت او هم شرّ و فساد وجود دارد و هم خير و صلاح، و اين دو بُعد به هم آميختهاند و تفكيك ناپذيرند. قرآن مجيد دراين باره ميفرمايد: «فألهَمها فجورها و تقويها»[12].
طبق اين ديدگاه، امور فطري در پيدايش خود احتياجي به تعليم و رهبري ندارند، بلكه به رهبري خود فطرت ظهور پيدا ميكنند؛ لكن براي پرورش و رشد صحيح، نيازمند يادگيري و هدايت و رهبري درست و صحيحاند.
پس گرايشهاي ناصحيح و استعدادهاي پليدي كه گاهي از آن تعبير به طبيعت منفي انسان يا شهوت و هوا ميشود، در ذات انسان بالقوّه است، نه بالفعل. اما اگر انسان در مسير صحيح كمال قرارگيرد و عوامل رشد را بهكارگيرد و از تعليم و تربيت سالم برخوردار شود، گرايشها و استعدادهاي منفي او فعليت نمييابند و تنها گرايشهاي مثبت او آشكار ميشوند و چون طبيعت انسان داراي دو بُعد مثبت و منفي است، ميتوان گفت نه انسان خوب و نه انسان پست، هيچكدام از طبيعت خود دور نشدهاند و تغيير و تبديلي در فطرت هيچكدام رخ نداده است. فرق آنها فقط در اين است كه يكي ابعاد مثبت وجود خود را شكوفا ساخته است و ديگري ابعاد منفي را.
نكته مهم در اين نظريه آن است كه مجموعه گرايشها و استعدادهاي مختلف در جهت هدايت تكويني انسان آفريده شدهاند. آدمي هنگامي ميتواند تكامل يابد كه بر سر دوراهي انتخاب دو كار خوب و بد قرارگيرد. بايد صفات زشت و نكوهيده در درون انسان باشد تا با مبارزه با آنها خود را بسازد. اگر او فقط بتواند امور مثبت را اختيار كند، ديگر تكامل معنا پيدانميكند. تكامل و رشد وقتي است كه بهرغم گرايش دروني به امور زشت، از اقدام به آنها خودداري ورزد.
نظريه چهارم را ميتوان از زوايه ديگري اين گونه تصوير كرد كه نفس آدمي در ابتدا طاهر و پاك و بيآلايش است. البته در اين نظريه، طهارت به معناي نبودِ آلودگي و خباثت نفس است، به اين معنا كه نفس در ابتدا نه آلودگي ذاتي دارد و نه طهارت ذاتي. اين امر گرچه كمال نفس به حساب نميآيد، لكن نفس هم بالفعل نه صفات ناپسند و نه صفات نيك دارد. بنابراين صفحه دل از ويژگيهاي نيك و زشت خالي است و از اين جهت، سرشت و خمير مايه او پاك و بيآلايش محسوب ميشود. اما اينكه بعضي روايات و تعابير بزرگان اخلاق، سرشت و اصل انسان را شرّ معرّفي كردهاند، از اين جهت است كه نوعاً انسانهااز استعدادهاي مثبت خود كمتر بهره ميگيرند و آنچه در پهنه شخصيت آنها منعكس ميشود، غالباً جنبههاي منفي و حيواني است.
حضرت اميرالمؤمنان عليهالسلام ميفرمايند: «استعداد شر و بدي در سرشت هر شخصي نهان شده است. پس اگر آدمي بر آن پليديها چيره گردد، شرور هم مخفي ميماند وگرنه آشكار ميگردد.»[13]
يحيي بن عدي در كتاب خود مينويسد:
«اخلاق مذموم و صفات رذيله در بسياري از مردم وجود دارد؛ چون آنچه كه بر سرشت و طبيعت آدمي مسلط است، شرور و پليدي هاست. از آن جهت كه آدمي وقتي به طبيعت خود واگذار شود و انديشه و عقل و تشخيص و حيا و مواظبت را بهكارنگيرد، آنچه بر او چيره ميشود، همان صفات حيوانات است؛ چرا كه فرق انسان با چهارپايان به انديشه و تشخيص بد از خوب است».[14]
**********************************
[10]. روم:30.
[11]. دراين باره ر.ك: مبانى انسانشناسى در قرآن مجيد، ص 181.
[12]. شمس: 8 .
[13]. «الشرّ كامن فى طبيعة كل أحد، فان غلبه صاحبه بطن و ان لم يغلبه ظهر»؛ غررالحكم، ج 2، ص 161.
[14]. تهذيب الاخلاق، ص 4، ترجمه.